به در نگاه میکند. هنوز نیمهباز است. دکتر صدایش را پایین آورده. دستان رضا از لای در پیداست. نه میلزرد و نه در هم میپیچید. پس یعنی خبر بدی در راه نیست. آینه را در میآورد. خودش را نگاه میکند. همه چیز بهنظر طبیعی است. قیافهاش خوب است، گونههایش گل انداخته، چشمان درشتش! نه چشمانش درشت نبود. بادامی بود. پس چرا همیشه فکر میکرد، چشمانش درشت است. صدای خندهی دکتر میآید. در هنوز نیمه باز است.
دستان رضا بالا و پایین میرود و به شلوار لی مدل روزش میخورد. رضا عادت دارد به مد پوشیدن. زمستانها «بروکز برادرز» میپوشد، از ساعت «روکس» خوش نمیآید، برای کادوها «دیور» باز است و تا جایی که میتواند اخبار مد را دنبال میکند. اما او سرش به آمار و ارقام است. برایش مهم است شعر عاشقانه بخواند. قهوه را دوست ندارد، بوی چای باید در خانه باشد و رضا. رضا را دوست دارد. حتی این سرگرمی مزخرف رضا که برندها را با تاریخچه در مغز او فرو میکند را هم، حتی آن انگشتر برلیانی که برای خودش نخریده شده بود و یواشکی پیداش کرد را هم و آن دعوایی که راه انداخته بودند. همه را دوست دارد. دکتر پرسیده بود: «آیا همسر شما درست میگوید که انگشتر را در ماشین شما دیده» و رضا گفته بود: «توهم است».
یا چیزی شبیه به این و مریم صدایش لرزیده بود. یادش رفت بگوید اگر توهم است چرا اول گفتی برای تو خریدهام. فقط آرام از نگاه پرسنده دکتر عبور کرده و گفته بود: «خودم دیدم».
رضا معتقد بود مریم شکاک است، برندها را نمیشناسد و از دنیای دیگری آمده. مریم عقیده داشت رضا جذاب است، برندها را بلد است و دوستداشتنی است. اینکه شعر نمیدانست و سرش در دلار و یورو و پیامهای یواشکیاش بود را هم گذاشت در دستهی «مرد بودنش».
در نیمهباز بود و رضا و دکتر از هم دل نمیکندند. حتی نخواست گوشش را تیز کند. قبل از رضا؛ مردی که دوستش داشت را بهیاد آورد. او شک نداشت مریم زیباترین و باهوشترین زنی است که دیده. مریم اما عاشق رضا شده بود. چون میدانست او جذابترین و باهوشترین مردی است که شناخته.
حالا در این دعوای آخری که باز پای دکتر اردلان وسط کشیده شده بود. رضا مدعی بود که مریم اصلاً او را نشناخته. فدای سرش. باران میبارید و دکتر و رضا پشت سر مریم یا شاید پشت سر زندگی مریم و رضا صفحه میگذاشتند. لابد مریم در توهم بود و رضا در تکامل. آینه را بیرون آورد. آینه نمیتوانست قد و بالای مریم را نشان دهد. باز هم صورتش را نشان داد.
همان همیشگی. هر چه آینه را دورتر گرفت باز هم فرقی نمیکرد. آینه صورت را کوچکتر نشان میداد و اگر بیشتر هم نشان داده بود مریم نمیتوانست ببیند. رضا شبیه آینه زندگی مریم بود. نزدیک را نشان میداد و همان چین و چروکهای همیشگی و اگر مریم از او دور میشد دیگر خودش را نمیدید. تصمیمش این بود آینه را گذاشت روی صندلی لوکس دکتر که حتماً به چشم رضا خوش آمده بود. تلفنش را خاموش کرد و رفت. کجایش مهم نبود. آینهها همیشه قرار نیست مفید باشند.