رابعه داستان زندگى دختر كعب، از پادشاهان بلخ و سیستان و قندهار و بست است. رابعه بلخی، نخستین زن شاعر دری‌گوی عارف است او معاصر رودکی، در خراسان بود. رابعه داستان زنیست كه در يک مثلث مردانه پدر، برادر و معشوق اسیر می‌شود.
عطار نيشابوری شرح قصه را در ۴۲۸ بيت شعر در الهی‌نامه خود آورده است. روايت عطار به بخشی از زندگی رابعه بعد از دوران مرگ پدرش تا مرگ تراژيک خود رابعه می‌پردازد. داستان زندگى دختری شورانگیز چنین آغاز می‌شود: رابعه يگانه دختر پادشاه بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود كه قرار از دل‌ها می‌ربود و چشمان سياه جادوگرش با تیر مژگان در دل‌‌ها می‌نشست.
جان‌ها نثار لبان مرجان و دندان‌های مرواريد گونه‌اش می‌گشت. ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و از او
دلبری بی‌همتا ساخته بود .رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شیرينی لب حكايت می‌كرد. پدر نيز
چنان دل بدو بسته بود که فكر آيند دختر پيوسته رنجورش می‌داشت.
چون مرگش فرار رسيد, پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياران كه
ُ اين دُر گرانمايه را از من خواستند و من هيچكس را لايق او نشناختم، اما تو چون كسی را شايستـ او يافتی
خود را موظف کن که روزگارش را خرم سازی»
پسر گفته‌های پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت.
اما روزگار بازی ديگری پيش آورد….روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشكوهی گسترده شد كه از صفا و پاکی چون بهشت برين بود. سبز بهاری حكايت از شور جوانی می‌داد و غنچه گل به دست باد دامن می‌دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل می‌گذشت و از ادب سر بر می‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افكند.
تخت شاه بر ايوان بلندی قرار گرفته و حارث چون بر آن نشسته بود. چاكران و كهتران چون رشته‌های مرواريد دورا دور وی را گرفته و كمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيكو روي و بلندقام همه سرافراز و دلاور اما از ميان همه آن‌ها جوانی دلارا و خوش اندام، چون ماه در ميان ستارگان می‌درخشيد و بيننده را به تحسین وا می‌داشت؛ او نگهبان گنج‌های شاه و برده و غلام حارث بود او- بكتاش- نام داشت.
بزرگان و شريفان برای تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شكوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديک آن همه شادی و شكوه را به چشم ببيند.
ناگهان نگاهش به بكتاش افتاد كه به ساقی‌گری در برابر شاه ايستاده بود و جلوه‌گری می‌كرد؛ گاه با چهر‌ه‌ای گلگون از مستی می‌گساری می‌كرد و گاه رباب می‌نواخت، گاه چون بلبل نغمه‌خوش سر می‌داد. رابعه كه بكتاش را به آن دلفروزی ديد، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفان سهمگین در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر می‌گريست و دلش چون شمع مي‌گذاخت.
پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش كرد كه او را يكباره از پا در آورد و بر بسترش افكند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان كند، اما چه سود؟
رابعه دايه‌ای داشت دلسوز و غمخوار و زيرک و كاردان. با حيله و چاره‌گری و نرمی و گرمی پرد شرم را از چهره او بر افگند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دايه آشكار كرد.
رابعه از دايه خواست كه در دم برخيزد و سوی دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد، به قسمی كه رازش بركس فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌ای نوشت.

ادامه دارد…

به اشتراک گذاری

دسته‌بندی: ادبیاتبرچسب‌ها: , بازدیدها: 61519
تاریخ انتشار:5 دی, 1403

دیدگاه خود را بنویسید