زنگ مدرسه که خورد، مثل فنر از جایش پرید و همهی وسیلههایش را توی کیفش ریخت، کمی این پا و آن پا کرد تا معلم از کلاس خارج بشود و بلافاصله بعدش به سمت راهرو دوید و پلهها را یکی در میان پایین آمد. هنوز به پلهی آخر نرسیده بود که ناظم مدرسه خانم مظفری با صدای بلند گفت: «علیزاده، صبر کن کارت دارم.» نرگس با شنیدن صدای خانم مظفری سرخ شد، مقنعهاش را مرتب کرد و آرام آرام بقیهی پلهها را پایین آمد. در همین زمان کوتاه، تکتک کارهای امروزش را مرور کرد؛ به چسباندن آدامس روی صندلی معلم، پرت کردن خودکار مریم از پنجره به حیاط مدرسه و حتی آببازی زنگ تفریح فکر کرد و قبل از اینکه خانم مظفری دهن باز کند، انگشت اشارهاش را بالا گرفت و گفت: «خانم ببخشید، تقصیر ما نبود.»
خانممظفری که چشمش به پلهها بود تا بچهها آرامتر پلهها را پایین بیایند و اتفاقی برای هیچکدامشان نیفتد، بدون نگاه کردن به نرگس گفت: «مادرت اومده بود مدرسه. گفت وقت خونه رفتن، اول بری حموم عمومی کوچه بالایی خونتون»
نرگس قند در دلش آب شد که خانم مظفری فقط برای گفتن همین موضوع صدایش کرده بود؛ با صدایی رسا گفت: «خانم اجازه. چشم خانم» و بعد تا جایی که در دید خانم مظفری بود، خیلی آرام قدم بر میداشت، بلافاصله که از دید خانم مظفری در امان شد؛ شروع به دویدن کرد تا زودتر به بازار برسد. مسیر تکراری که نرگس برای رسیدن به خانه هر روز طی میکرد و کوتاهترین راه آن عبور از وسط بازار سنتی شهر بود ولی حال و هوای این روزهای بازار فرق داشت، کسبه عادت داشتند روزهای مناسبتی با شکلات، شیرینی و نقل از مردم پذیرایی کنند.
وارد بازار شد، تعدادی از کسبه که او را میشناختند شیرینی و شکلات بیشتری به او تعارف کردند؛ پدرش مسگر ماهری بود که عموم راستهی مسگرها به او اعتماد داشتند.
نرگس عاشق بازار بود، عطر پنیرهای محلی، عطر سبزیهای تازه «مشممد» و سیبهای سرخ «علی آقا»، همه و همه بوی زندگی میداد. نرگس آرام آرام قدم بر میزد؛ شیرینی میخورد، شکلات بر میداشت و چشمش در مغازهها دنبال چیزی میگشت که جذبش کند. مادر اعتقاد داشت که خریدن کیف پول در روزهای شاد، برکت میآورد و هر سال درست همین روز برای خودش کیف پول و برای بچهها هدیه میخرید. مادر اعتقاد داشت باید جشنهای مذهبی را با دادن هدیه به بچهها، در ذهنشان حک کرد. (میتوان با هدیه دادن در جشنهای مذهبی خاطرهی خوشی برای بچهها رقم زد.)
همینطور که چشم نرگس به مغازهها بود، ناگهان یادش افتاد که باید خودش را به حمام برساند، سرعتش را کمی تندتر کرد، ولی همچنان چشمش داخل مغازهها را میگشت که سنجاقی طلایی با نگینهای سرخ توجهاش را جلب کرد؛ قند در دلش آب شد، کمی عقبتر رفت، خوب به مغازه نگاه کرد تا آدرس دقیق مغازه یادش بماند و فردا که با مادر برای خرید میآید به سراغش برود. حالا انگار خیالش راحت شده بود، قدمهایش را تندتر کرد و به حمام رسید. مسی خانم که مسئول قسمت زنانهی حمام عمومی بود؛ با دیدن نرگس گفت: «به موقع رسیدی، مادرت نمره ۱۲ست…بدو برو.» نرگس به سنجاق طلایی فکر کرد و به داخل حمام رفت، به مادر سلام داد و لیلا را بوسید. (لیلا خواهر ۴ سالهی نرگس بود.) مادر رو به نرگس گفت: «زود لباسهات رو در بیار تا بشورمت.» نرگس خیلی زود زیر دوش رفت و تمام مدت حمام کردن به سنجاق طلایی فکر میکرد.
غرق در افکارش بود که مادر آرام پشتش زد و گفت: «دختر مگه نمیشنوی، پاشو دست لیلا رو هم بگیر، لباس اضافیها رو هم بردار ببر خونه تا من خودم هم چند دقیقه بعد بیام.»
نرگس با صورتی سرخ شده، موهایی خیس و پیراهنی گل گلی، دست لیلا را گرفت و همهی لباسها را جمع کرد و به خانه برگشت.
از وقتی به خانه رسیده بود، مدام جلوی آیینه بود و سنجاق طلایی را روی موهایش تصور میکرد؛ مشغول همین کار بود که صدای در حیاط آمد، مادر بود که با صدای بلند گفت: «خدا ازت نگذره نرگس! کجایی بچه؟!»
نرگس با عجله نگاهی به لیلا انداخت، اتفاقی نیفتاده بود، لیلا گوشه.ی اتاق خواب بود؛ نرگس به سمت حیاط رفت و با دیدن چادر نیمه باز مادر تازه متوجه شد که چه کرده است!! همهی لباسها را با خود آورده بود و تنها چادرِ مادر را برایش گذاشته بود؛ آنقدرغرق فکر سنجاق طلایی بود که فراموش کرده بود لباسی برای مادر بگذارد. مادر گفت: «به خاطر این بیفکریهات فردا خبری از هدیه نیست! آبروم رفت، اصلاً نفهمیدم چطور از شهپر خانوم لباس گرفتم. آخه حواست کجاست دختر!!!»
نر گس هنوز به سنجاق طلایی فکر میکرد.
عینه حقیقت❣️🌹 👌👏👏
موفق باشید.
قشنگ بود. براشون آرزوی موفقیت می کنم.❤️
خوندنش برام خیلی جذاب بود مخصوصن وقتی با صدای بلند توی محیط آروم خودم خوندمش .
پایدار باشی خانم نویسنده
بعضی جا ها که داخل پرانتز گفته شده بود انگار آدم رو از داستان خارج میکرد و دوباره باید وارد داستان میشدیم …
ای کاش همین ها رو هم توی بالا و پایین داستان به متن اضافه میشد .