پنجرهاش رو به ایوان بود. از ایوان میشد بوتههای گل رز و درختهای بید را به خوبی دید. خانهاش کوچک بود اما همین منظرهی کوچک جلوی چشمانش بارها زندگی را به او بخشیده بود. بالای میز کارش را تا سقف کتابخانه کرده تا تمام کتابهایش جا شود. از کودکی بدون کتابهایش احساس غربت عجیبی میکرد و حس میکرد در دنیا رها شده است.
چند سالی میشد که تنها زندگی میکند. به آرزویش رسیده و استقلال را به دست آورده بود. میتوانست هر طور که میخواهد زندگی کند و هر تصمیمی میخواهد بگیرد. خوب به خاطر میآورد که یکسری تصمیمات برایش چقدر غیر ممکن به نظر میآمد. حالا چند سالی بود که مشکلی وجود نداشت اگر صبحانه پیتزا بخورد و برای شام، آن هم نه ساعت ۹ شب بلکه چندین ساعت بعد از نیمه شب، بستنی شکلاتی تلخ بخورد.
در تمامی این سالها، دست از تلاش کردن بر نداشته و تمام اصول زندگیش را دنبال کرده و با شور و شوقی وصف ناپذیر تحصیل کرده بود. حالا میتوانست به تمام زبانهای مورد علاقهاش صحبت کند، کتاب بخواند، بنویسد و ترجمه کند. شغل خوبی داشت، توانسته بود نقاشی کردن را در زندگیاش به صورت مستمر ادامه دهد. عکس گالری نقاشی که برگزار کرده را روی میزش گذشته بود تا فراموش نکند چقدر توانمند است.
با همه اینها، یک چیزی درست نبود. همه چیز در زندگیاش رنگی بود. مدت زیادی بود که دیگر با زندگی سیاه و سفید کاری نداشت. اما مثل اینکه رنگها در زندگیش چیزی کم داشت. زیبا بود اما انگار هر بخشی از زندگیش خسته بود. نمیخواست قبول کند اما حقیقت آنجا بود که چیزی شروع کرده بود به ایجاد حفره های تو خالی، آن هم از قلبش. هنوز هم ساعتها کار میکرد و دیگران از ارتباط با او خوشحال بودند، اما او روز به روز بیشتر احساس میکرد که دارد سوراخ میشود. بزرگترین سوراخ در قلبش ایجاد شده بود. احساس داشت، اما احساساتش کامل نبود. غمگین نبود، اما آن شادی درخشان همیشگی اش را نداشت. تازگی پاهایش سوراخ شده بود. از پلهها به سختی بالا میرفت و دیگر توان تند تند کار انجام دادن نداشت.
گاهی با خودش مینشست و تلاش میکرد بفهمد چگونه میتواند جلوی این سوراخها را بگیرد؟ اگر به دستهایش میرسید چه؟ دستهایی که با آنها مینوشت، میساخت، نقاشی میکشید و نوازش میکرد. دستهایش مهمتر بود یا قلبش؟
گاهی هم فکر میکرد که چون سوراخها از قلبش شروع شده، بقیه قسمتهای بدنش هم شروع به سوراخ شدن کرده است.
مدتها بود که از خوشحالی دیگران ذوق زده نمیشد و جمعهای چند نفره، به گریه وادارش میکرد.
یک روز گرم تابستان بود، تابستانی که عقیده داشت بیرحمترین فصل سال است، حتّی کشندهتر از زمستان. چارهای نداشت، باید باور میکرد. صبر کرده بود. نمیدانست بیش از اندازه یا نه، اما مدتهای طولانی صبر کرده بود. هر ساعت، حجم صبر بزرگتر میشد. آب مینوشید و با هر نفس بیشتر میگریست. در تمام این سالها، دست به هر کاری که میزد، صبر عظیمی هم کنارش بود. صبر از چشمان او، صبر از آغوش او. زمان زیادی صبر کرده بود….
اشکهایش از دستهای سوراخش رد میشد. چیزهای زیادی داشت، اما دیگر مهم نبود.
اینکه دستهایش سوراخ شوند، دیگر مهم نبود. اگر قرار نبود دستهای یار عزیزش را بگیرند…
جالب بود
براشون آرزوی موفقیت می کنم❤️
خیلی قشنگ بود.
با آرزوی سلامتی و موفقیت برای کتایون عزیز 💗❤️
رهایی رو برامن تداعی کرد…
آفرین 👌 👏👏👏🕊️🌱
عالی بود
عشق واقعا امیدبخشه ❤️
خیلی زیبا و دلنشین💙🌿