تلفن را برداشت و شماره مادرش را گرفت. چندتایی بوق خورد تا جواب بدهد. اصولاً کمی طول میکشید؛ چون مادرش دیگر نمیتوانست تند راه برود. البته همیشه نگران هم بود. نگران اینکه مبادا اصلاً جواب ندهد. مبادا روزی برسد که مامان دیگر جواب تلفنش را ندهد. نکند تنهایی توی خانه حالش به هم خورده باشد و کسی به دادش نرسیده باشد. نکند او بماند و یک دنیا تنهایی که بدون مادرش بزرگتر و ترسناکتر هم میشد.
اما اینبار بالاخره جواب داد. روشن آه خفیفی کشید؛ چون باز خیالش راحت شده بود. حال و احوال معمول همیشگی را کردند و روشن از مادرش پرسید:« پس کِی میخواهی بیایی خونه من؟ دوماه شده نیومدی. هربار باید بهت التماس کنم تا به من هم سر بزنی.»
«آخه خواهرت تو خونه تنهاست. چه جوری تنهاش بذارم؟»
«مامان، نیلوفر چهل سالشه! یعنی چی چهجوری تنهاش بذارم؟ نصف بیشتر روز رو هم که سر کاره. من تو خونه تنهام. چرا هیچکدوم یاد من نمیکنید؟ نه تو نه همون خواهرم که هیچ وقت نشده بیاد یه سر به من بزنه. باید حتماً دعوتش کنم تا بیاد. مردم خواهر دارن، ما هم دلمون رو خوش کردیم خواهر داریم.»
«خوب تو اینو میگی، نیلوفر هم میگه انگار من خواهر ندارم. تا من بهش زنگ نزنم، یه زنگ به من نمیزنه.»
دوباره حس میکرد خون دارد توی بدن و بعد صورتش بالا میآید و میرود سمت مغزش. باز همان بحث تکراری همیشگی. باز مادرش داشت از نیلوفر دفاع میکرد. باز او را نادیده میگرفتند تا گردی روی صورت نیلوفر ننشیند. این دقیقاً همان جایی بود که تمام مرزهای صبر و شکیباییِ روشن فرو میپاشید.
«معلومه بهش زنگ نمیزنم. هربار میام خونه شما، خیلی واضح میگه چرا اینقدر اینجایی؟ ما نداریم شام و ناهار جلوتون بذاریم! هربار به روم میاره! من که هر دوسههفته یکبار میام اونجا. ولی مردم هرهفته خونه مادرشون میرن و متلک هم نمیشنون.»
مامان توی حرفش پرید که:« نه خوب اونم تحت فشاره. اعصابش که میریزه به هم، یه چیزی واسه خودش میگه. منظوری نداره.»
نه! نمیتوانست این حرفها را دوباره بشنود. به اندازه تمام سنش شنیده بود که اگر نیلوفر فریاد سرش میزند، اگر بداخلاقی میکند، اگر با او تماسی ندارد و حتی اگر روی او دست بلند میکند، منظوری ندارد! نیلوفر کل زندگیاش را خراب کرده بود. حالا خشمش اندازهای نداشت. از مادرش بیشتر خشمگین بود که باز هم داشت او را نادیده میگرفت و نیلوفر را توجیه میکرد. حالا پای تلفن صدایش رفتهرفته بالا میرفت و تمام بدبختیهای زندگیاش را یادآوری میکرد که مسبب تکتکشان نیلوفر بود و خانواده، چشم روی روشن بسته بودند تا آب توی دل نیلوفر تکان نخورد. روزهایی که به جای نیلوفر تنبیه شده بود، لباس نخریده بود تا نیلوفر لباس نو داشته باشد، تولد نداشت تا هرسال برای نیلوفر تولد بگیرند، در مقابل زورگوییهای نیلوفر سکوت کرده بودند تا غصه نخورد، به نیلوفر جهیزیه مارک داده بودند و روشن خودش با بدبختی جهیزیهاش را فراهم کرده بود. همه و همه را به یاد میآورد و حالا سر زن بیچاره فریاد میکشید. میدانست مادرش بهتر از این بلد نبوده عمل کند و حالا هم چندان خوشحال نیست. میدانست حالا که تلفن را قطع کند، مادرش میرود و کلی فکر و خیال میکند و غصه میخورد و دلش برای مادرش میسوخت؛ اما دیگر دست خودش نبود و نمیتوانست فریاد نزند و اشک نریزد. او سالها مادر و پدر نداشت تا نیلوفر بهترینش را داشته باشد. به او توجه کافی نمیشد تا نیلوفر به حد اعلا دریافت کند. مادرش برای او که دخترِ خانه بود، ریالی هزینه نمیکرد تا بتواند هر روز سه وعده از پس غذادادن به دختر و داماد و نوهاش بربیاید. جوانی روشن بهکل نابود شده بود.
تلفن توی دستانش تمامی خیس از اشک بود. مادرش بالاخره فرصتی یافت وسط اعتراضهای روشن و توجیهات گاه و بیگاه خودش بگوید:« برو صورتت رو بشور و یه کم آب بخور. الکی گریه نکن! برای چی…»
«الکی گریه نکن» روشن را دیوانه میکرد. وسط حرف مادرش گفت:« باشه بابا ول کن. خداحافظ.»
تلفن را که گذاشت، یک دل سیر گریه کرد. از دنیا همهٔ آنچیزی را میخواست که یک دختر در خانوادهای معمولی دارد. احساس میکرد حسابی خرد شده است. آنهم توسط نزدیکترین آدمهای زندگیاش: پدرش و مادرش. مثل اینکه دوتا بال پروازِ یک پرنده، او را توی صخره بکوبند. کاش زندگیِ دیگری در کار بود تا هرآنچه حسرتش به دلش مانده بود، در آن عمرِ دوباره میزیست.