کاسهی سفید بزرگ پر از آب را، روی زانوهایش گذاشت. طوبی هم کاسهی بزرگ و سنگین را دو دستی چسبید. خالو سهراب چیزهایی به عربی زیر لب زمزمه کرد. آنقدر آهسته که حتی گوشه های تیز طوبی هم نمی شنید چه می خواند. خالو سهراب به مادر طوبی اشاره کرد تا دور تر برود. مادر شروع به عقب رفتن کرد، تا جایی که خالو با دست اشاره کرد، بایستد. خالو سهراب با مهربانی دستی به سر طوبی کشید و گفت: «میدونی فیلم چیه؟» طوبی ذوق زده سر تکان داد. روزهایی که مادرش در خانهی کدخدا کار میکرد او در فرو رفتگی پشت در اتاق، که تلویزیون در آن بود پنهان میشد و به برنامهها، فیلمها و هر چیزی که پخش میشد، نگاه میکرد و در دنیای زیبای آن تصاویر غرق میشد. خالو سهراب سری تکان داد و با لبخند گفت: «طوبی جان مو میخوم الان یه دایره از آتیش دُرُس کُنُم. مو و تو، توی ای دایره روی سنگ میشینیم و تو، توی ایی کاسه آب فیلم میبینی. ایی یه تلویزیون جدیده، تا حالو کسی نِداشته، تو اولین کِسی که توش فیلم میبینی». با دقّت به کاسه درون دستش نگاه کرد. با نوک انگشت ضربهای به آب زد و با تعجّب گفت: «خالو، ایی که فقط اُوه. شیشه نِدارهها»
+«گُفتُم که جدیده. فقط تو میتونی توش فیلم ببینی»
طوبی کمی به کاسه و کمی به خالو نگاه کرد وقتی اطمینان درون چشمهای خالو را دید سرش را به نشانه تایید، تکان داد. خالو سهراب چوب نازکی از تودهی آتش بیرون آورد و آن را روی زمین کشید. دایرهای از آتش دورشان شعلهور شد. طوبی ترسید و جیغ کشید. خالو سریع خودش را به طوبی رساند او را از پهلو در آغوش گرفت و گفت: «آروم، هُسس. آتیش مار و عقربا رو ازِمون دور میکنه میدونی که ما نمیخیم مارو عقرب بیان نذارن فیلم سی کُنیم» خالو راست میگفت وقتی نصفه شب برای شکار خرچنگ با مادرش کنار دریا میرفتند همیشه آتش روشن میکردند تا جانوران به آنها نزدیک نشوند. خالو سهراب با لبخند گفت: «حالو به آب نگاه کن فیلمی که میبینی برای مو هم تعریف کن» طوبی گفت: «خو، تونوم بیو سیل کن»
+«گُفتُم که، فقط تو میتونی. مو چشام ضعیف شده تو برام تعریف کن» طوبی سر تکان داد و به کاسه آب خیره شد. چند دقیقه اول چیزی نشان نمیداد، دیگر داشت شک میکرد که این تلویزیون جدید سالم باشد، که یک دفعه چیزی دید. خانهشان بود؟ مگر از خانهشان فیلم گرفته بودند؟ خالو مراد بود که وارد خانه میشد. «خالومراد» برادر مادرش بود چند سالی از مادر، بزرگتر بود و بعد از رفتن پدرش به دبی برای کار و نیامدنش، از آنها مراقبت میکرد. وقتی که وارد شد کسی در خانه نبود. دور و برش را پایید. حصیر جلوی تنور را کنار زد و تکه سنگی را از جا درآورد. از زیر آن کیسه سیاهی بیرون کشید و محتویات درون کیسه را توی دستش ریخت. النگوی نازک و گوشوارههای کوچکش را دید، که پدرش قبل از رفتنش به دبی برایش خریده بود و مادر برای روز مبادا، آنها را پنهان کرده بود. نوری تابید و تصویر دیگری آمد. خالو مراد با سر پایین کنار زن کدخدا ایستاده بود. زن کدخدا النگو و گوشوارههایش را به دست و گوش دختر کوچکش میکرد. دیگر کاسه، فیلمی نشان نمیداد. کاسه را به خالو سهراب داد و با بغض گفت: «فیلمش تموم آبیدخالو. خالو مراد هم تو تلوزینه؟ چرا النگونام داده زن کَخدا. مو گوشوارهی پرپریمو دوس دارُم خالو. ننه نمیذاش تو گوشُم کُنُم. میگُ سی روز مبادایَ. زری کخدا مبادا بی؟» با اخم در حالی که چشمان زیبا و سیاهش لبالب از اشک بود کاسه را زمین انداخت از روی سنگ پایین پرید و به سمت خانه دوید. تا زمانی که وارد خانه شد و ماهی جان در آغوشش گرفت خالو سهراب به او نگاه میکرد. بعد با افسوس سری تکان داد و گفت: «خو. حالا میدونی دزدت کیه؟ میخی چه کنی؟» ساره با پر شال سیاهش اشک راه گرفته از زیر بتولهاش را پاک کرد و گفت: «چه کُنُم. کاکامَن (برادرم هست). بزرگمَن. بروم چه بُگُم. که تو دزد خونمی. روم نمیشه تو روش نگاه کُنُم. به گردن ما حق داره». خالو سهراب به تأسف سری تکان داد از جیب دشداشهاش گوشوارههای بدلی کوچکی درآورد و به ساره داد و گفت: «اینارو بندا گوشش تا یکم دلش خوش شه» ساره گوشوارهها را در مشت فشرد و با سری پایین گفت: «خالو مو پیل ندا..»
+«خواهر! خواهرِ مو. مو گفتم پیل میخوام؟ دیرو که گفتی طِلا های دخترت رو بردن گفتم بیو تا ببینم کی بیده. همین» ساره تشکر کرد و با گیجی ناشی از دانستن حقیقت. خانهی خالو سهراب را ترک کرد و طوبی را پشت سر جا گذاشت.
خیلی قشنگ بود و روان❤️
براشون آرزوی موفقیت دارم
موضوع داستان زیبابود ودر عین حال دردناک
قلم روانی دارند تبریک میگم
عالی ودلنشین🥰☺️♥️👏👏