موهای دخترک بلند بود و حوصلهی مریم کوتاه. اما مسیج خداحافظی رضا از حوصله مریم هم کوتاهتر. فقط نوشته بود: «ما نمیتوانیم».
مریم چند بار پیام را خوانده بود و هر بار دلش خواست که گریه کند اما نشد. هر بار دلش خواست با صدای بلند فحش بدهد که آن هم نشد. نه چون خانه کوچک بود و «ساحره» شبیه طوطی همه چیز را تکرار میکرد و یاد میگرفت. نه چون این روزها مدام سراغ پدرش را میگرفت. نه! فقط چون دیگر حتی حوصلهی گریه کردن هم نداشت. رضا دیگر عاشقش نبود. دخترک دوباره پرسید: از کجا معلوم بابایی امشب میاد؟
دلش خواست دهن باز کند و همه حرفهای توی دلش را بگوید. بگوید که نه تنها نمیآید بلکه دلش برای تو هم تنگ نشده. اما نتوانست. نه چون ساحره هنوز خیلی کوچک بود. نه! دیگر حوصله از اول گفتن و شنیدن غصههایش را نداشت. دوباره توی آینه به خودش و ساحره نگاه کرد. شبیه بودند. آن هم خیلی زیاد. گونهی دخترک را بوسید. دخترک با دستانش بوسه را پاک کرد. درست مثل بچگی خودش. او هم طرفدار بوسه نبود. یادش آمد که مادرش همیشه میگفت: «پدر به مأموریت رفته» حال آنکه پدر به زندان رفته بود. دلش نخواست همان عدم تفاهم در فهمیدن را برای دخترش هم پیش بیاورد. تمام قدرت مادر بودنش را جمع کرد و گفت: «بابایی شاید امشب نیاد.»
دخترک حتی لب هم برنچید و مغرورانه گفت: «میدونستم. خودم حرفاتونو گوش کردم»
رنگ از رخش پرید. این بد بود. نباید میشنید. حالا مریم باید چه میکرد؟ دعوا؟ خودش را به ندانستن میزد؟ از قدرت مادر بودنش استفاده میکرد و حکم خواب وسط روز میداد؟ یا با باج دادن حلش میکرد؟ اصلاً نمیدانست. دنیا دور سرش چرخید؟ نه. حتی دیگر سرش گیج هم نمیرفت. دلش میخواست نشنود، نبیند، نگوید، اصرار نکند، اما شدنی نبود. در آمد که: «دیگه بدون اجازه یه حرفای ما گوش نده. کار زشتبه. باشه؟» اما کدام ما؟ یک طرف ما دیگر به خانه نمیآمد. مهم هم نبود. این چند هفته که نیامده بود تا تمام مرد بودنش را به رخ مریم بکشد، مگر مرده بودند؟ خودش در ذهنش جواب خودش را داد. بله مرده بودیم. آن هم روزی چند بار. کنجکاویاش اجازه نداد که نپرسد: «چی شنیدی مامانی؟»
ساحره موهایش را باز کرده بود. انگار نه انگار که نیمساعت وقت گذاشته تا ببافد. این دختر حتی شبیه رضا هم بود. لجباز، خونسرد و خودسر: «بابایی گفت نمیتونم تحمبل کنم. خب یعنی کارش تموم شه، پول زیاد بخره میاد»
درجا هم لجش گرفت، هم خوشحال شد: «همین! همینو شنیدی؟»
دخترک سرش را بالا و پایین کرد. این یعنی نشنیده بود که رضا گفته دیگر نمیتوانم دختر پدری باشم که بچهی دیگری است. دیگر نمیتوانم شوهر زنی باشم که دروغ گفته. دیگر نمیتوانم بمانم. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. بعد با خودش فکر کرد اگر همین محتویات درون مغزش را کسی بخواند فکر میکند او خیانتکار است. نه. تنها به هیچکس جرمش این بود که یه هیچکس نگفته است «ساحره» را از مادری گرفته که فرزند نمیخواسته. نگفته که دخترشان مرده به دنیا آمده. همین! نگفت تا زندگی رنگیاش سیاه مثل حالا نشود. به موهای مشکی دختر نگاه میکند. انگار کودکی خودش! به چشمهای عسلیاش که انگار رضا! و آیا دختر کسی نبودن مگر چقدر باید دردناک باشد؟
تاریخ انتشار:5 شهریور, 1402
مقالات مرتبط رو حتما ببینید