دختر زیبا و جوان کوچه خادم آزاد را سراسیمه به منزل دکتر تاج‌الملوک مشکات و دکتر حسن خیام رسانده بودند. کوچه‌ای در دل شهر تهران کوچه‌ای گیج از عطر اقاقیا و یاس امین‌الدوله کوچه‌ای باریک و دراز» در خیابان، مولوی چهار راه گمرک که سال‌ها بعد در آثار شاعری تراز اول جاودانه شد. مهم‌ترین خاطره فرزند آن زوج طبیب مسعود ،خیام به شبی برمی‌گردد که ناگهان سروصدای زیادی در منزل بلند شد. مریض آورده بودند؛ معلوم بود که مریض غیر عادی است. اوضاع شلوغی بود پسرک سرک کشید آن‌ها را شناخت اما هیچ کس به او محل نگذاشت پسرک به دامن خانم دکتر
آویخت که:
مامان چی شده؟
هیچی پسرم برو.
چی شده مامان؟
فروغ مریض شده، حالش خوب نیست.
جنب‌وجوش شدیدی بود هرکس چیزی می‌گفت یک نفر فحش می‌داد یک نفر دعا می‌خواند. یک نفر گریه می‌کرد دکترها با مهارت به کار خود مشغول بودند بر همه چیز تسلط داشتند و همه را اداره می‌کردند. پسرک هرگز پدر و مادرش را این قدر جدی و مهم ندیده بود. یکی از اهالی محل در راهرو به آهستگی گفت: «دختر بیچاره چندمین دفعه است که خودکشی می‌کند؟»
دختر بیچاره‌ای که حتی هنگامی که با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کرد بعضی فحش نثارش می‌کردند و برخی دیگر برایش می‌گریستند و دعا می‌خواندند. فروغ فرخزاد بود. دختر جوانی که زندگی را دوست می‌داشت ولی همواره دست به گریبان با وسوسه مرگ بود قبل از این هم یک بار دیگر دست به خودکشی ناموفق دیگری زده بود و یک مشت از قرص‌های خواب‌آور مادرش را خورده بود.
سال‌ها بعد مسعود خیام پسرک کنجکاو و شاهد آن صحنه فراموش ناشدنی برای سامان دادن به خاطراتش برای حرف درآوردن از مادرش با منقاش به جان او افتاد. دکتر مشکات که چندین دهه حرمت سوگند بقراطی و زندگی خصوصی بیمارش را نگاه داشته بود‌ سرانجام به فرزند پیگیرش گفت که با بیماری‌ها و بدبختی‌های آن دختر جوان به راحتی می‌شد یک تقویم درست کرد. روزی که به قصد خودکشی رگ دستش را بریده بود. پس از بخیه و پانسمان، مدت‌ها با او صحبت کردم همه حرف‌هایم را شنید آخر سر آهی کشید و گفت: آخر شما نمی‌دانید.»
بیش از نیم قرن از آن واقعه می‌گذرد و ما هنوز هم درست نمی‌دانیم انگیزه فروغ جوان در بریدن رگ دستش یا خوردن یک مشت قرص خواب آور چه بود. نمی‌دانیم مقصود او از «آخر شما نمی‌دانید چه بوده و چرا حتی در آن لحظه بحرانی و در آستانه مرگ هم حاضر نبود به پزشک معالجش اعتماد کند و درد خود را با او در میان بگذارد. نمی‌دانیم چرا به تفصیل درباره خودکشی‌های ناموفق او پس از آن که خانه پدری را ترک کرد. شنیده‌ایم ولی قبل از روایت مسعود خیام از سابقه آن‌ها در دوران نوجوانی او اطلاعی در دست نداشتیم.
نيت من کنجکاوی بیمارگونه در چندوچون خودکشی‌های نافرجام فرخزاد نیست. می‌خواهم بدانم چه دردی آن دختر جوان را به سوی مرگ، به سوی آن دهان سرد مکنده هدایت می‌کرد. می‌خواهم بدانم چگونه آن «دختر بیچاره» توانست، به رغم تمام آسیب‌ها و دشواری‌ها یکی از شخصیت‌های کلیدی قرن بیستم در ایران شود. مفهوم مألوف شاعر خوب را از انحصار مردان میانسال به در آورد، زبان و ذهن و جسم و جان زنانه را به ادبیات فارسی پیوند بزند و چهره آن را برای همیشه عوض کند. شگفتی از این بی‌اطلاعی زمانی افزون‌تر می‌شود که در نظر بیاوریم درباره کمتر زن ایرانی تا این اندازه اطلاعات کتاب، مقاله و فیلم وجود دارد. بازاری پرفروش دوروبر نام فروغ فرخزاد به وجود آمده که شامل انواع و اقسام کارهای هنری نوشته‌ها و فیلم‌های ملهم از شعر یا زندگی اش و اجراهای متعددی از اشعار اوست حتی در جامعه مجازی کمتر زن ایرانی از سیاستمدار گرفته تا ادیب و هنرمند از ملکه و وزیر و وکیل تا هنرپیشه سینما و شاعر و نویسنده حضوری چنین چشمگیر دارد.
طبعاً محبوبیتی چنین گسترده دلایل متعدد و متفاوتی دارد. فرخزاد دریچه‌های نوینی را در ادبیات فارسی گشود در مقام من اندیشنده درون‌نگر و عریان گو هم صدا با بعضی از شناخته شده‌ترین متفکران عصر اعتبار احساسات و تجربیات فردی تأکید کرد پا را از گلیم سنت فراتر گذاشت. برای به دست آوردن فرصتی مبارزه کرد تا بتواند مالک بدن خود باشد، باورها و احساساتش را انتخاب و بیان کند صاحب کرامت انسانی و حقوق مدنی باشد و نسبت به پیرامونش دیدگاهی انتقاد آمیز داشته باشد. او بی‌اعتنا به تمجید اطرافیان با نگاهی موشکاف و تیزبین به خود نگریست و تصویری چندوجهی از خود ارائه داد. با آگاهی از زیروبم‌های وجود یک انسان جایز الخطاء در نامه‌ای به پدرش محمد فرخزاد نوشت هرگز نمی‌گویم که آنچه تا به حال انجام داده‌ام صحیح بوده و کسی نمی‌تواند به من اعتراضی کند. نه من خودم می‌دانم که در زندگی‌ام خیلی اشتباه کرده‌ام اما کیست که بتواند بگوید همه اعمال و افکار و رفتارش در سراسر زندگی عاقلانه و درست بوده حتی در جوانی هم ادعا نکرد سرزنش ناپذیر است. در نامه‌ای به همسرش پرویز شاپور نوشت: «فکر نکن که من خودم را مافوق یک بشر عادی و عاری از هرگونه عیب و نقص می‌دانم. نه! من هرگز چنین ادعایی نمی‌کنم» و در نامه‌ای دیگر اضافه کرد: «فروغ پیغمبر نیست و یک انسان ساده و عادی غیر ممکن است در زندگی مرتکب خطا و اشتباهی نشود.» فرخزاد بنیان آثارش را بر بازآفرینی زندگی شخصی خویش استوار کرد.
هم سو و هم صدا با هملت که می‌پرسید بودن یا نبودن؟ سؤال این است نوساناتش را میان زوال و زندگی مطرح کرد مرگ را بشارتی به آرامش دانست. و از سفرهای خودخواسته‌اش به آن سوی دیوار زندگی از گیسوان آغشته‌اش به «بوهای زیر خاک» و از «مزرعه‌های شبانه» نوشت این حقیقتی انکارناپذیر است که مرگ اندیشی در کانون اشعار فرخزاد قرار دارد و درگیری با آن در تاروپود شعر او تنیده شده است. «حق با شماست من هیچگاه پس از مرگم جرئت نکرده‌ام که در آیینه بنگرم و آن قدر مرده‌ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی‌کند. افسوس من مرده‌ام و شب /هنوز گویی ادامه همان شب بیهوده است.»
دلهره ویرانی در سطرها و لابه‌لای سطرهای اشعارش لانه کرده است. باد ویرانگر مدام می‌وزد و حضوری نامیمون دارد. «در شب کوچک من افسوس/ باد با برگ درختان میعادی دارد در شب کوچک من دلهره ویرانیست.»
مرگ از همان آغاز کار شاعر حضوری جسمانی دارد و حتی گاهی به صورت معشوق چهره می‌نماید در اولین مجموعه اشعارش «اسیر» در شعری به نام «خسته» می‌نویسد: «می‌سوزم از این دورویی و نیرنگ/ یک پاکی کودکانه می‌خواهم ای مرگ از آن لبان خاموشت یک بوسه عاشقانه می‌خواهم» و در شعر «افسانۀ تلخ» در همین مجموعه
خود را به شبنمی تشبیه می‌کند که خود کشانه به کام خورشید در می‌غلتد. «چرا؟… او شبنم پاکیزه‌ای بود که در دام گل خورشید افتاد/ سحرگاهی چو خورشیدش برآمد به کام تشنهاش لغزید و جان داد.» در نامه‌های فرخزاد هم به ویژه آن‌ها که خطاب به پرویز شاپور هستند، مرگ حضوری دائمی دارد در نامه‌ای قبل از ازدواجش در شانزده سالگی می‌نویسد: خیال نکنی که دروغ می‌گویم آن دفعه هم تصور کرده بودی که من دروغ گفته‌ام ولی این طور نبود پرویز من به آنچه که گفتم عمل نمودم ولی خدا نخواست»

به اشتراک گذاری

دسته‌بندی: ادبیاتبرچسب‌ها: , , بازدیدها: 11891
تاریخ انتشار:10 شهریور, 1403

دیدگاه خود را بنویسید