هیچیکیهای محترم سلام. با هم خواندیم که شاپور چنان دلی از شیرین میبرد که شیرین میپذیرد از کاخ باشکوهش فرار کند و به بارگاه خسروپرویز برود. شیرین نشان آشنایی در دست به سمت مدائن در فرار است که باز دشمنان خسرو ماجرای تازهای درست میکنند. خسرو که از اولین تنبیه پدر جان سالم بدر برده؛ دومی را خطرناکتر مییابد و تصمیم میگیرد اینبار قصر را ترک کند تا اوضاع کمی آرام شود. او در قصر به زنان و کنیزان هشدار میدهد که اگر در غیابش شیرین رسید مهمانداری کنند و عزت نهند و اوضاع را برای مهمان شیرین نگه دارند تا خودش برگردد.
فرود آرید كان مهمان عزیز است
شما ماهید و خورشید آن کنیز است
از شما چه پنهان که آنقدر خسروپرویز سفارش میکند و نکته میدهد که بعدها متوجه میشویم همین توجه، باعث بروز حسادت زنانه شده و کار دست شیرین میدهد.
القصه! در بخش پیشین خواندیم که شیرین خسته از سفر در کنار آبگاهی استراحت میکند. از اینسو هم شاهزاده جوان که در حال فرار است تصمیم به استراحت میگیرد و اولین دیدار خسرو و شیرین اتفاق میافتد. به قول حکیم گنجه در داستان «مجنون و لیلی»:
بس یافته کان به ساز بینی
نایافته به چو باز بینی
سررشته غیب ناپدیدست
بس قفل که بنگری کلیدست
بله! ما کاملنگر نیستیم و از همه چیز بیخبریم. خسروپرویز هم یکی از ما بود. همین فرار ساده و شتابزده او را بهدیدار شیرینی که دل و عقلش را برده بود رساند.
در میانه راه اسب خسروپرویز خسته میشود. پس هر دو به استراحت می پردازند. خسرو اول شبدیز را میبینید که برای خود آزادانه میچرد. سپس هم:
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی
نظر ناگه در افتادش به ماهی
عروسی دید چون ماهی مهیا
که باشد جای آن مه بر ثریا
نه ماه آیینهٔ سیمآب داده
چو ماه نخشب از سیمآب زاده
در آب نیلگون چون گُل نشسته
پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گلاندام
گُلِ بادام و در گل مغز بادام
خسرو شیرین را مشغول آبتنی میبیند. شیرین، نمیداند که چشمان مردی بیگانه روی اوست. زلف را که از مقابل چشم کنار میزند، تازه میفهمد که ایداد! مردی او را نگاه میکند و شرمگین میشود.
همایی دید بر پشت تذروی
به بالای خدنگی رسته سروی
ز شرم چشم او در چشمه آب
همی لرزید چون در چشمه مهتاب
شیرین چهره را به زلف و تن را به پردهای میپوشاند. خسروپرویز همینکه متوجه خجالت او میشود بر هوس خود غالب آمده و از او چشم به جای دیگر میدوزد.
زبونگیری نکرد آن شیر نخجیر
که نبود شیر صیدافکن زبونگیر
داستان ادامه دارد…