از خواب بیدار شد. هنوز زیر چشمانش پفآلود بود که از سر عادت یا یک نوع جنون سطحی، تلو تلو خوران با قدمهای نامنظم، خودش را به پشت پنجره رساند. چشمان تارش را برای دیدن اطراف تنگ کرد. نه! نبود. تلو تلو خورانتر به سمت تختش بازگشت.
حوصلهاش زیاد بود. یعنی کسی که تجربه ۸۸ بار گشتن به دور خورشید را داشته باشد از صبر کردن خستهبشو نیست. یک زن ۸۸ سالهی تنها، کار دیگری جز صبر کردن دارد؟
_ بر میگردی. خیال کردی! بر میگردی.
خمیازهای بلند از کنج دیافراگمش جوشیدن گرفت و راه خروج را پیدا کرد. دستان پر رگ و ریشهاش را سمت دهانش گرفت تا صدای خمیازهاش را مدیریت کن . دندانهای مصنوعیاش را از یک استکان پر از آب در آورد چند بار تکاندش تا آبش گرفته شود و بعد داخل دهانش جاساز کرد.
صبحانهاش که شامل دو حبه خرما، یک لیوان شیر و سیب رنده شده است را خورد و سیگارش را روشن کرد.
پُک اول را که زد؛ تمام اجزای صورتش حول محور فیلتر منقبض شد و دودش را با عشق به سمت عکس همسرش روی دیوار روانه کرد.
_ بیوفا، رفتی که رفتی هان؟ لااقل به خوابم بیا. دیدی گفتم شما مردا وفا ندارین؟ پسرت هم معرفتش به خودت کشید.
پُک دوم سنگینتر زده شد.
_ دفعه اولی که دیدمت بهت گفتم «شاهرخ» شما مردا وفا ندارین. نه؟ یادته؟ نگفتم؟
مهری باز صبحش را به همصحبتی با شوهرش آغاز کرده. خوب میداند که شوهرش ده سال میشود که فوت کرده اما طی این ده سال هرگز عادت صحبت کردن با معشوقهاش را از دست نداده. صحبتها با چنان طراوتی زده میشود که اگر چشمانت را ببندی میتوانی ایمان بدهی که شاهرخ داخل خانه پیش مهری زندگی میکند و هرگز این قفس را ترک نکرده.
_ بابا وسط پیست رقص کافه میامی موقع دانسینگ! گیجی به خدا شاهرخ. ئه؟ اذیت نکن. الآن هر کی ندونه فکر میکنه مغزم تاب برداشته. هر پنجشنبه تو نبودی یه دسته گل سرخ میدادی به اون گارسن ارمنیه کی بود؟ آها «موسیو واروژ» که بیاره بذاره سر میز ما. تو نبودی؟ منو دعوت کردی برای رقص؟ سالسا؟ نه؟ تو نبودی؟ ای بلاگرفته. دیوار حاشات بلنده شاهرخ خان.
صدای امواج آرامش خانه را مرطوب میکند. مهری بدو به پشت پنجره میرود و باز مثل نیمساعت پیش چشمانش را تنگ میکند، بلکه بتواند چیزی در آن دور دستها تشخیص دهد. پک سوم را به سیگارش میزند و خاموشش میکند.
مهری در ویلای ساحلیش بر خلاف بومیان هنوز به صدای امواج عادت نکرده و تمامشان را تک به تک میشنود و با هر بارَش خونی از استرس و امید در چهرهاش پمپاژ میشود.
_ دستت رو انداختی رو قوس کمرم؟ گفتم دست خر کوتاه! هار هار زدی زیر خنده. یادت نیست. نه؟ مردک چیتان پیتانی! جناب چنان منو برای رقص سالسا دعوت کردن که من فکر کردم الان با چه عجوبهای طرفم. خودم یادت دادم قربون ابروهای پیوستت. رقص سالسا و چاچا رو خودم یادت دادم. نه؟ ندادم؟ بروووو آقاااااااا. بیا دیگه! مردی بیا الان برقصیم. بیا دیگه.
در کسری از ثانیه معجزهی عشق مهری را جوان کرد. در خیالش با نوک پنجه چند قدم به شاهرخش نزدیک شد و دستانش را دور گردنش میگذارد و اجازه میدهد شاهرخ هم دستانش را دور کمرش حلقه کند. با چنان وقاری که انگار تنها آن دستها هستند که اجازه دارند دور کمر او حلقه شوند. چشمانش را میبندد و بیموزیک پاهایش را سریع جابهجا عوض میکند و لبخند شیرینش را به کمی بالاتر از صورتش نشانه میرود. در خیالش به وضوح قد شاهرخ بلند تر از قد خودش است.
پیچ و تاب، پیچ و تاب، پیچ و تاب، خسته میشود. نفسش به شماره میافتد.
_ های شازده از رو رفتی یا نه؟ اَهَه بد پیله.
خودش را درون آینه قدی که کنجهایش زنگ زده و برنزی شده نگاه میکند و دستی به موهایش میکشد و سر و سامانشان میدهد. دقیقاً با همان شیطنت یک دختر نوزده ساله. خودش را داخل کافه میامی میبیند. دکمهی بالای لباسش را باز میکند و دامن خیالیاش را پایینتر از رانش تنظیم میکند و زانو جمع با یک لبخند سهرخ، چال لپش را به تصویر داخل آینه، نشانه میرود و تمام عشوهاش را درست مثل یک عقرب در تن تصویر خالی میکند. روزگاری این لبخند میتوانست تمام مردان را خلع سلاح کند و پرچم سفیدشان را از جیبشان بیرون بکشد و تحت تأثیر اوامر مهری قرارشان دهد. اما حالا او فراموش کرده که چقدر پیر شده و لشگر چروکها چگونه بدن آن شاه ماهی سالخورده را به تسخیر در آوردهاند. چنان چروکآلود که پیش خودم میگویم اگر مهری پوستکشی کند ، بیبر و برگرد یک سفره چهار نفر از او اضافه میآید.
صدای امواج مهری را از خیال به واقعیت دعوت میکند.
_ اَه شاهرخ صبر کن بیام.
پشت پنجره میرود. خیره میشود ، دور را میکاود. نزدیک را می دَرد. زاویهاش را تغییر میدهد و عاقبت آرام میگیرد.
_ بر میگردی. خیال کردی. بر میگردی.
مهری خسته میشود ، صندلی لهستانی که همیشه عادت به نشستن روی آن را دارد کنار پنجره میکشد و مینشیند.
جورابهای پشمیاش را تا مچ پا پایین میکشد و با کرمی مخصوص رگ سیاه شدهی واریسش را میمالد.
_ بخدا شاهرخ رفتی و از این درد پیری جستی. دکتر که به من گفت هوای شرجی برام سمه. منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم هوای تهران برام سمه. نه برای آلودگیشها. نه! میگم چیز برگرده یعنی اون برگرده، بمونه پشت در؛ منو کجا پیدا کنه هان؟ یعنی اگه برگرده بمونه پشت در چطور میشه مثلاً؟ هان شاهرخ؟ تو بگو فدات شم؟ بالاخره که باید برگرده دیگه. نه؟ من که میدونی چقدر صبورم. میمونم برگرده بعد با خودم میبرمش تهران. اما بدون اون؟ نه. من از اینجا تکون نمیخورم. بین خودمون بمونهها. به گوشش برسه لوس میشه. تو که میدونی من چقدر از پسر لوس و ننر بدم میاد.
مهری دست به کلید روی دیوار میبرد و پنکه سقفی را روشن میکند. یک دکمه دیگر از پیراهنش را باز میکند و به حالت لم روی صندلی خودش را جابهجا میکند تا باد پنکه همه ابعاد تنش را خنک کند.
_ببین شاهرخ! اگه این ولد چموش برگرده، دستش رو یه جایی یه جوری بند میکنم میام پیشت. هنوز دلت پیش منه؟ یا این حوری موریا دورت کردن؟ نه بابا تو توی این باغا نبودی. میدونم توأم داری انتظارمو میکشی. حالا اینو دارم میگم که اگه برگرده منم میام. نمیدونم چرا اینقدر سختمه اسمش رو به زبون بیارم شاهرخ! ازش دلخورم هنوز بهخدا نباید اینطور دل مادرش رو میشکوند. قبول داری؟
صدای امواج مهری را دوبار به سمت دور دست نیمخیز میکند.
_ بر میگردی پدر سوخته بر میگردی!
مهری از شدت گرما درست دارد مثل شمع آب میشود و کف اتاق را خیس میکند. از درد پا امانی برایش نمانده. آسی شده و محکمتر میمالدشان. از بیرون نزدیک ساحل صدای هیاهو بین امواج به گوش مهری میرسد.
_ پسش داااااد. دریا پسسسسش داد دریاااا چیزی برای خودش نگه نمی دارررره.
مهری باز سریع خودش را نزدیک پنجره میکشاند. لکه سیاهی از یک جسد را بین بومیان دیگر تشخیص میدهد.
_ شاهرخ! شاهرخ جانم! برگشت. گفتم میاد. پسرم برگشت. شاهرخ جانم
باز مهری جوان میشود. تلو تلو به حالت دو از در بیرون میدود. با سرعتی نه چندان زیاد اما برای آن سن و سال معرکه. با سرعتی که تنها از یک مادر برای کودکش بر میآید. خودش را از بین جمعیت به بالای سر جسد میرساند. جسد روی شکمش خوابیده. جسد را با یک دست بر میگرداند. این همه زور کجای آن اندام نحیف قرار گرفته؟ نه! پسرش نبود.
از بغض گلویش باد کرد. کنج لبش لرزید و پرههای دماغش سرخ و گشاد شد.
_ بر میگردی. خیال کردی! بر میگردی. من صبورم منتظرت میمونم. آره. میدونم چی کارت کنم پدر سوختهی نا نجیب.
مهری به حالت قهر به دریا پشت میکند و راه میافتد. از دریا متنفر است.
کدام مادری هر روز با صدای قاتل فرزندش از خواب بیدار میشود؟ امواج. این هیاهوی بیرحم.
_ ببینم شاهرخ. به نظرت دریا کی فرامرز رو بهم بر میگردونه؟ بابا چهار سال گذشته؟ نه بابا؟ گمشوووو! بذار یهکم دیگه منتظر بمونم شاید دریا پسش داد. پسش بده دستش رو یه جایی یه جوری بند میکنم میام پیشت.
مهری چهار سال است که صدای امواج را نعرههای پسرش در نظر میگیرد که از مادرش ملتمسانه کمک میخواهد.
بسیار زیبا بود و تاثیر گذار دست مریزاد👏🏼👏🏼
واي چقدر قشنگ بود دلم را ربود مدت ها بود داستان كوتاه به اين قشنگي نخوانده بودم
بینظیر بود، برای من که مدت هاست با انتظار زندگی میکنم خیلی دلچسب و آشنا بود…
درود
غوغای زندگی بود
شبیه یک موسیقیدان جذاب و اصیل سنتی بود یک پیش در امد خوب، توضیح و وصف خیال انگیز و اوج و فرود عالی اخرش هم که طعم معرکه ای داشت مثل تلخی لیمو توی یخ غذای خوشمزه که میون لقمه ادم میگه بوم!
معرکه بود، بهتر ، خیلی بهتر
معرکه ست که یه نویسنده بتونه خواننده رو با خودش به اون مکان ببره و با شخصیتاش زندگی کنه . عالی بود . من در این داستان زیباتون زندگی کردم آقای امیرخیزی !
عالی بود
توصیف انتظار که چقدر طولانی بوده و سخت ،عالی گفته شده
اشکم دراومد
غم دوری مادر از پسر
زن از شوهر
آفرین آفرین
بهترینها نصیبت و موفق ترین باشی
بسیار زیبا و دلنشین بود
بسیار عالی بود توصیف جزئیات کاملا آدم رو به اون مکان میبرد انگار که با اون شخصیتها زندگی میکردی
آرزوی موفقیت روز افزون برای شما دارم
ای خدا چه نوشته دلچسبی اخ که چقدر قشنگ بود دست مریزاد
بسیار عالی تلخی انتظار داستان قلبم را از غصه جمع کرد مرسی برای قلم عالیتون