قرصِ ماه از پشت ابر سیاهی رخنمایی میکند. با نورش، یکی از خانههای تاریک شهر، روشن میشود. صدای مادر در فضای کوچک خانه میپیچد.
– یکی بود یکی نبود…غیر از خدای مهربون
مادر مکثی کرده و سرش را پایین میآورد. چشمان درشت و براق دختر سه ساله.اش زیر نور مهتاب مثل یاقوت میدرخشد. دخترک با هیجان کلام مادر را ادامه میدهد:
– هیشکی نبود…
– آفرین! در روزگاران قدیم، یه مرد مهربونی بود که دختری داشت به اسم فرشته…
– مث من؟
– مثل مثل تو. خوشگل و باهوش…
مادر آهی کشیده و ادامه میدهد.
– این مرد مهربون یه اسب با وفا داشت به اسم طلا. یه روز صبح که پدر بیدار میشه، اول یه ماچ گنده از لپ دخترش میکنه که هنوز خوابه. اینجوری زورش هزار برابر میشه و می.تونه به جنگ دیو سیاه بره…
– چرا؟
– چون دیو بدجنس دواهای فرشته کوچولو رو دزدیده بود…
فرشته چشمانش را میبندد. مادر صدایش را پایین آورده و به پنجره.ی روبهرو خیره میشود. ماهِ کامل مثل قرص نان در آسمان خودنمایی میکند. مادر به گوشه اتاق که با چند کابینت و ظرفشویی تبدیل به آشپزخانه شده نگاه میکند. فرشته با دست به بازوی مادر میزند. این یعنی قصه را ادامه بده و من هنوز بیدارم. مادر با لبخند، دستش را روی موهای نرم فرشته میکشد.
– مرد مهربون با طلا توی یه دشت سرسبز میره و میره تا به یه درخت بزرگ سیب میرسه…
– سیب میخوام…
– قربونت برم…
مادر خیره به ماه بیاختیار دستش را روی پیشانی گرم دخترش میگذارد. بغض کرده ولی تلاش میکند نشاط صدایش را نگه دارد.
– مرد با قد بلندش شروع میکنه به چیدن میوههای درخت. اون باید هزارتا سیب بچینه و برای دیو بدجنس ببره…اینجوری شاید راضی بشه تا دوای فرشته رو بهش بده…آخه دیو ناقلا خیلی شکمپرست بود…
– ینی چی…؟
– شکمو…
فرشته از این کلمه خوشش میآید. چند بار تکرارش میکند و میخندد. صدای زوزه موتورسیکلتی از انتهای خیابان شنیده میشود. مادر سرش را بهطرف صدا چرخانده و گوشش را تیز میکند. صدای موتور نزدیک و نزدیکتر میشود. ناگهان خاموش شده و سکوت به کوچه بنبست برمیگردد. فرشته باز هم به بازوی مادر میزند. مادر پتو را روی او مرتب میکند.
– مرد مهربون تا غروب هزارتا سیب چید و برای دیو برد. دیو بدجنس توی غارش نشست و همهی سیبها رو خورد. سیر که شد خوابش گرفت. مرد باهوش از فرصت استفاده کرد و از زیر دستای بزرگ و سیاهِ دیو کیسه داروها رو برداشت و با سرعت فرار کرد. دیو از خواب پرید. یه ضربه محکم به مرد زد. طفلی مرد مهربون…رفت به آسمون و محکم به زمین خورد. طلا با سرعت بهطرفش دوید و از اونجا دورش کرد. مرد مهربون، زخمی و خسته پشت طلا خوابش برد…ولی کیسه داروها توی دستش محکم بود…
کوچه باریک است و فقط برای عبور پدر و موتورش جا دارد. پدر از موتور پیاده شده و آن را تا آخرین خانه بنبست همراه خود میآورد. نورِ ماه سایه بلند پدر را بلندتر کرده و کف کوچه پهن میکند. پدر موتور را روی جک گذاشته و خودش به دیوار زیر پنجره تکیه میدهد. کمکم پایین آمده و روی زمین چمباتمه میزند. دستان خالیاش را به هم قفل کرده و به آنها خیره میماند.
فرشته خودش را به مادر چسبانده و میخوابد. مادر زیر لب قربان صدقه دخترش میرود. گوشی قدیمیاش را بیرون آورده و شروع به نوشتن میکند. موبایل پدر زنگ میخورد. آن را بیرون آورده و با دقت به صفحه کوچکش خیره میشود. نور کمرنگ موبایل صورت پدر را روشن میکند. متن پیام را به سختی میخواند.
– فرشته خوابید
پدر بغض کرده و نفسش را حبس میکند. قطره اشکی روی گونهاش میلغزد. ماه خودش را پشت لکه ابری پنهان میکند.
اینقدر عالی نوشتید، انگار منم پشت پنجره نشسته بودم و میدیدم همه چیز رو
خیلی قشنگ و بغض که همراهم شد❤️
براشون آرزوی نوفقیت م8ی کنم
قدرت انتقال حس داستان بالا بود ❣️👌🙏موفق باشند
خیلی خیلی زیبا و دلنشین بود….😪
خیلییی عالی بود
قلمتان مانا
فوقالعاده زیبا بود و تاثیرگذار 😢💓
عالی🥺
نقی نقی نقی عزیز
چه میکنی با دل ما
آقای موسیوند غم داستانتون آدمو مستأصل میکنه 😢