قابل توجه: برای «هیچیک» حق مؤلف بسیار مهم است و از دریچهی قاچاق به هیچ اثری نگاه نمیکند. در نتیجه نویسندهی این یادداشت، فیلم را بر پرده سینما تماشا کرده است.
اگر شما از آن دسته تماشاگرانی هستید که از درگیر شدن با فیلم لذت می برند، آخرین شاهکار «نولان» را نباید از دست بدهید. چون نولان در این فیلم حتی به شما هم نقش و شغل میدهد.
شغلی که بعد از اتمام فیلم همچنان همراه شما خواهد ماند و تعداد روزهای این همراهی، هیچ محدودیتی ندارد.
حتی هر چه بیشتر در آن بمانید، زمان بیشتری میخواهد، چرا که شما را به سیاهچالهی کشمکش، بین دو نقشی که به شما پیشنهاد داده شده، وارد میکند. در طول فیلم و پس از آن، شما هم وکیل هستید و هم قاضی.
اوپنهایمر، پرفروشترین فیلم جنگ جهانی دوم
داستان دربارهی تاریخ ساخت بمب اتم است، و از زمان دانشجویی دکتر «اوپنهایمر» آغاز میشود و همزمان به آینده گریز میزند. فیلم بیشتر بر پایهی دیالوگ پیش میرود.
موسیقی متن که در تمام شاهکارهای نولان نقشی جدانشدنی ایفا میکند، در «اوپنهایمر» نیز، به اوج گرفتن دیالوگها هیجان هرچه بیشتری میدهد.
«کیلین مورفی»، کار پرداختن به چنین شخصیت پیچیدهای را با مهارت هرچه تمامتر به پایان/انجام رسانده، و موقعیت خود را به عنوان دکتر اوپنهایمر، به خوبی ساخته و پایدار کرده است.
«اوپنهایمر»، به عنوان پرفروشترین فیلم جنگ جهانی دوم و طولانیترین فیلم نولان، خیلی سریع در ذهن مخاطب جای ثابتی برای خودش پیدا میکند.
بازی با زمان
«اوپنهایمر» از قاعدهی دیگر کارهای شگفتانگیز نولان که زمان را به خدمت میگیرد و به شکلی استثنائی ترسیمش میکند، دور نمانده است. به گفتهی خود او، داستان در دو خط زمانی به پیش میرود. یکی رنگی، که تجربهی ذهنی اوپنهایمر است. و دیگری، سیاه و سفید که تجربهی/دیدگاه عینی یکی دیگر از شخصیتهاست.
از نظر مخاطبین، یک تأثیر مشهود رنگی بودن یک خط ذهنی و سیاه و سفید بودن دیگری، امکان تشخیص زمانهای مختلف از یکدیگر بوده است. چون فیلم از همان ابتدا، این دو مسیر زمانی را با هم به پیش میبرد.
سوژهای مناسب برای ستیز صداهای ذهن
«چون تو فقط برای خودت مهم نیستی. تو واقعاً مهمی.» دیالوگی از فلم خطاب به دکتر اوپنهایمر است که نشان می.دهد چه کسی برای مدیریت «بزرگترین پروژهی تاریخ» انتخاب شده است. «واقعاً» مهم بودن اوپنهایمر، عشق او به کشورش و ملی گرایی، صحبتهایش از «پایان دادن به جنگ»، محکوم شدنش پس از ساخت بمب اتم که آنچه در گذشته اتفاق افتاده را دستکاری میکند و چندان عادلانه نیست، مخاطب را به داستانی حماسی نزدیک و وکیل اوپنهایمر شدن را به گزینهی همذاتپندارانه تری تبدیل میکند.
اما ایدهی بیرحمانهای که در پس این نبوغ بلندپروازانه بدون هیچ تلاشی قابل دیدن است و تلاشهای گاهی ناشیانه برای توجیه مسئولیتی که به گردن او نیست، خیلی سریع مخاطب را به نقش قاضی بر میگرداند.
انسان تا چه اندازه در برابر چیزی که میداند، مسئول است؟
دانش همواره در تلاش بوده که زندگی بهتری برای انسان بسازد. اما دانش، قدرت است و قدرت شمشیری دولبه.
جایی در ابتدای فیلم، «اوپنهایمر» دربارهی یادگیری یک زبان در شش هفته، بهطوری که بتوان به آن زبان دربارهی فیزیک کوانتوم سخنرانی کرد، میگوید: «من از به چالش کشیدن خودم خوشم میآید.»
حالا «اوپنهایمر»، جنبهی ترسناکی از علم را به ما نشان میدهد. جنبهای که این شک که انسان برای به رخ کشیدن قدرت ذهنش میتواند حتی احتمال «نزدیک!» به صفر نابودی جهان و را نادیده بگیرد، را به یقین میرساند.
و این سؤال را در ذهن به وجود میآورد که آیا برای صلح است که میتوان جان هزاران انسان را نادیده گرفت، یا برای ارضای نبوغ یک ذهن بزرگ.
هر چند، جملهی «حالا من مرگ شدهام. ویرانگر جهان.» این ایده را به وجود میآورد که حتی خود دکتر اوپنهایمر هم، ایدهای معطوف به قضاوت خودش داشته باشد. ایدهای که در رفتار او پس از موفقیت بمب اتم، به خوبی قابل مشاهده است.
در نهایت، اگر تنها بهعنوان یک اثر سینمایی «اوپنهایمر» نگاه کنیم، با دریایی از شگفتیهای علمی و هنری، تجربهی سه ساعتهی فراموش نشدنی خواهیم داشت، از آن تجربههایی که حیرتزدهمان میکند.