صدای آهنگی قدیمی، از هایده در خانهی نقلی و دونفره مهری خانم پیچیده است. مهری روی صندلی چوبی میز آینهی قدیمیاش نشسته و با هایده همخوانی میکند. خودش را در آینهی جهیزیهاش، برانداز میکند. برسش را بر میدارد و موهای پف کردهی حالت دارش را شانه میزند. دو گُل سر، بر میدارد و به موهای سفید مشکی کوتاهش میزند، آقا محمود بر خلاف مردهای دیگر، که موهای کمندی بلند دوست دارند، عاشق موهای کوتاه است. از روی میز رژ لبِ قرمزش را که بوی فاسد شدن میدهد، بر میدارد و روی لبش میزند، لبهای، ماسیده شدهاش را به هم میمالد. با همان رژلب، گونههای بی رنگش را گُلی میکند. مداد مشکیاش را بر میدارد و داخل چشمانش میکشد، از داخل کمد، لباس پولکیاش را بر میدارد و تنش میکند، دامن طرحدار کوتاهی با لباسش ست میکند و میپوشد. خودش را جلوی آینه برانداز میکند و خوشحال چرخی میزند. از اتاق بیرون میرود و دوباره انگار که چیزی یادش رفته است به اتاق بر میگردد و ادکلنش را از روی میز بر میدارد و به لباسهایش میزند. بوی پیچیده شدهی عطرِ توی اتاق، آدم را به زمان دههی هفتاد میبرد، عطرش را میزند و آواز خوان از اتاق، بیرون میرود. مهری خانم این کارها را هر روز قبل از آمدن همسرش از سر کار با عشق انجام میدهد.
سماور، از جوش آمدن آب، به رقص درآمده است. مهری به ساعت نگاه میکند.
مهری: خوب الان وقتشه باید چایی رو دم کنم، تا چایی دم بکشه اونم اومده.
چایی را دم میکند. پنیر و سبزی را از توی یخچال در میآورد و توی بشقاب میگذارد و سفره را روی زمین میاندازد، وقتی لای سفره را باز میکند، بوی نان تازه سنگگ توی سرت موج میزند و بعد بشقاب پنیر و سبزی را میگذارد سر سفره.
_ خوب دیگه الان ساعت پنج شد برم در رو باز کنم که الان محمود میاد
مهری خودش را کمی مرتب میکند و در را باز میکند.
_ سلام عزیزم…..خسته نباشی…… دست محمود را میگرد و کمی با هم میرقصند و خودش را در آغوش محمود ولو میکند، با آن دامن کوتاهِ چیندارش چرخی میزند و چینهای دامن در هوا خوش رقصی میکنند.
_ خوب حالا بیا ببین برات چه عصرونهای درست کردم… تا تو بری یه آبی به دست و صورتت بزنی، منم چاییو ریختم.
مهری یه ماچ محکم روی صورت محمود میکارد و آواز خوان و رقصان به سمت آشپزخانه میرود.
_ زود بیا فدات شم… عشق من… بیا که نون پنیر سبزی تازه برات گذاشتم ….پنیر تبریزی برات گرفتم، همونی که دوست داری.
دوتا چایی میریزد و روی سفره دونفرهشان میگذارد.
_ اومدی عزیزم…..بیا بشین روبروم تا بیشتر بتونم نگات کنم.
مهری، یه تکه نان بر میدارد و سبزیهای نمناک را
تکانی میدهد؛ قطرههای آب روی سفره پرت میشوند، سبزی و بعد پنیر را لای نان تازه میگذارد.
_ بیا دور سرت بگردم، ببین چه لقمهای برات گرفتم…بخور نوش جونت… سوختی. آره؟… صد دفعه بهت گفتم چای رو داغ داغ نخور… حرف گوش نمیدی که… بیا دو کلمه با هم حرف بزنیم تا این دختره نیومده …. نمیذاره که با هم یه خرده اختلاط کنیم… جلوی اون نمیتونیم درستدرمون با هم حرف بزنیم…. فقط شبها که پیشم میخوابی و تو بغلم هستی، میتونم دو کلمه باهات حرف بزنم، اونم که زود خوابت میبره… انقدر شکر نریز برات خوب نیست… تو هم عین دخترت لجبازی، هرچی بهت میگم بازم کار خودتو میکنی، جفتتون به من لج میکنید… محمود جان یهجوری با مهدیه حرف بزن پدرِ منو در آورده. هیچجا با من نمیاد، نه مهمونی، نه مسافرتی، هیچجا، وقتی تو خونهس که همهش تو اتاقشه، انگار نه انگار کسی دیگه هم تو خونهس، خودت که میبینی دیگه، از بیرون هم که میاد، نمیگه کجا بودم، چیکار کردم، یه کلام واسه آدم تعریف نمیکنه. خواستگار هم که راه نمیده، حداقل یه کم سرم گرم بشه. مُردم انقدر تنهایی جایی رفتم، بده یه چایی دیگه برات بریزم.
مهری میرود آشپزخانه تا چایی بریزد.
_ من نمیخوام مثل خودم بشه، از پدر مادر خیری نبینه. خوب من هرچی خیر دیدم، از تو دیدم. بعد ازدواج، تو شدی همه کس و خیر و برکت من. حتی وقتی مامانمو پیدا کردی، بازم وقتی تو رو داشتم هیچ کس و نمیخواستم، حتی مامانمو!
چایی را میریزد و سر سفره میگذارد.
_ چیه فدات شم؟… زل زدی بهم… تو رو خدا اینجوری نگام نکن خجالت میکشم. میدونی چیه محمود، باید یه رازی رو بهت بگم. یه وقت ناراحت نشی خب؟ من و با زور به تو دادن، اصلاً ازت بدم میومد، چندشم میشد بهم دست بزنی. آره به خدا! ولی چند وقت که گذشت انقدر که بهم محبت کردی، عاشقت شدم، دیگه شدی تمام زندگیم. حتی وقتی نمیتونستم بچه تو شکمم نگه دارم. هرچی حامله میشدم چند ماه بیشتر تو دلم زنده نمیموندن، ولی تو به جای سرکوفت فقط بهم رسیدگی و محبت کردی تا اینکه بعد ده سال خدا بهمون مهدیه رو داد. یادته؟ فدات شم من. اوه اوه، الان دیگه باید سر برسه باید اینارو جمع کنم، بیاد ببینه کلی عصبانی میشه.
صدای باز شدن در میآید. مهری هول میشود. ظرف پنیر از دستش میافتد و میشکند، مهدیه که وارد خانه شده است با صدای شکسته شدن ظرف، رویش را به سمت مهری برمیگرداند و یک نگاه طولانی به مهری میکند.
مهری: چقدر امروز زود اومد….اوه اوه ….چه نگاهی هم میکنه.
مهری این حرفها را با خود آرام گفت و با بیتوجهی از نگاه مهدیه، وسایل را به آشپزخانه برد.
مهدیه: مامان!؟ دوباره شروع کردی؟ میدونی من، با این کارای تو، عصبی میشم، ولی بازم میکنی؟ خودت که دیوونهای، منم داری دیوونه میکنی.
_ من دیوونه نیستم….. مگه چی کار کردم عصرونه آماده کردم واسه خودم.
_ آره! منم خرم؟ واسه خودت؟ پس چرا دو تا لیوان آوردی؟ چرا شکر پاچ آوردی، تو که اصلاً شکر نمیخوری.
برای من مهم نیست تو باور میکنی یا نه ولی من هنوز
بابات رو میبینم، باهاش دارم زندگی میکنم. آره هر روز، ساعت همیشگی اومدنش به خونه مثل همیشه براش عصرونه آماده میکنم. اون همهی زندگی منه….من با بابات دارم زندگی میکنم، اون همیشه با منه.
_ مامان بس کن! اون وقتی من پنج سالم بود با مردنش من و تو رو گذاشت و رفت. الآن من بیست سالم شده. تو رو خدا بی خیال شو. شبا میترسم بخوابم به خاطر اینکه صدای حرف زدن میاد، با ترس و لرز از اتاق میام بیرون، میبینم تویی داری، با خودت حرف میزنی.
_ با خودم نیست که با محمود حرف میزنم. تو نمیفهمی من چی میگم. من دلخوشیم همین حرف زدنای یواشکی با باباته. من از دوریش و دلتنگیش و تنهایی دارم جون میدم. تو نمیفهمی
_ آره من نمیفهمم. دیگه هم حوصله و اعصاب این کارای تو رو ندارم، از این خونه میرم، تا تو راحتتر با بابا زندگی کنی
مهدیه توی اتاقش میرود تا یک سری وسایل بر دارد و برود. مهری هم با آه و ناله و گریه به التماس دخترش میافتد تا نرود.
_ تو رو خدا مهدیه تو دیگه من و تنها نذار …تو بری دیگه
من میمیرم از تنهایی …. اصلاً هرچی تو بگی باشه دیگه کارایی که دوست نداری و انجام نمیدم.
مهدیه اعتنایی نمیکند و یک سری وسیله برمیدارد و از خانه بیرون میرود. مهری مینشیند زمین و هی خودش را میزند و گریه میکند.
_ دیدی محمود، اینم منو تنها گذاشت و رفت. اصلاً تنهایی و بدبختی روی این پیشونی من نوشته شده، خدایا نمیتونستی یه جوره دیگه بنویسی. اون از مامانمون که تا دنیا اومدم منو تحویل بابام داد و ولم کرد و رفت، اونم از محمود که همه امیدم تو زندگی بود، که خدایا اونم ازم گرفتی. اینم از دخترم. حالا خیالت راحت شد اینم رفت… چه خاکی تو سرم بریزم…
مهری همینطور که آه و ناله میکند و از بدبختیهاش میگوید، صدای باز شدن در میآید. مهدیه در را باز میکند، وسایلهایش را زمین میگذارد و مهری را بغل میکند و باهم میزنند زیر گریه.
_ مامان…ببخشید اینطوری باهات حرف زدم…منم دلم برای بابا تنگ شده…وقتی یکیو با، باباش میبینم دلم میشکنه، به خاطر همین خیلی وقتها باهات جایی نمیام، نمیدونی بعضی وقتا چقدر دلم میخواد بابا بود و سرمو میذاشتم روی پاهاش، اونم دست میکشید لای موهام تا خوابم ببره، خیلی وقتا شده دوتا، بلیط میگیرم و با هم میریم سینما، ولی شده تو بفهمی. چون نمیخوام تو بیشتر از این اذیت بشی. من روی اون صندلی خالی سینما حسش میکنم، توی خونه حسش میکنم، منم خیلی وقتا باهاش حرف میزنم. مامان دل منم براش خیلی تنگ شده ولی اون رفته ما باید زندگی کنیم. تو نباید خودتو انقدر اذیت کنی. من وقتی میبینم تو انقدر داری اذیت میشی و این کارها رو میکنی اعصابم خرد میشه….چاره چیه مامان؟ باید با دوری و نداشتنش یه جوری کنار بیایم. من واقعاً دیگه تحمل اون صندلی خالی سینما رو ندارم. خیلی وقته که به این، نتیجه رسیدم؛ دیگه دلم نمیخواد اینجوری زندگی کنم، اینجوری فقط خودم و آزار میدم، تو هم بیشتر از این خودتو و منو اذیت نکن.
مهری با چشمان خیسش، دخترش را محکم بغل
میکند و با دستان تنها ماندهاش موهای دخترش را، نوازش میکند و هر دو برای تنهایی هم اشک میریزند.
فردا مهدیه با دو بلیت همراه با مهری به سینما میرود. هر دو فیلم را خیلی دوست دارند. نیم ساعت از فیلم گذشته که آقای میپرسد:
میشه خانومم جاشو عوض کنه و روی این صندلی خالی بشینه؟
خوب❤️ براشون آرزوی موفقیت می کنم
عالی بینظیر