آنه! ماریا! زهرا! مریم! مهین! شکوفه! نه. یک‌راست اسم من را «نوشابه» گذاشته بودند. بدون هیچ فکت درخور توجهی. پدر و مادرم سر نوشابه با هم دعوا می‌کنند، دوست می‌شوند، ازدواج می‌کنند، به‌ ما ربطی ندارد می‌شود و بعد از ۹ ماه من به دنیا می‌آیم. حالا در مغز دو جوان تحصیل کرده چه می‌گذرد که اسم اولین دخترشان را موضوع اولین جنگشان می‌گذارند خدا می‌داند‌. خواهر دومم اسمش یلداست. بله. پر از خلاقیت. دقیقاً! اصلاً حدسش ساده نیست. باید خیلی فکر کنی که بفهمی چون شب یلدا به دنیا آمده اسمش را یلدا گذاشته‌اند. خیلی زیاد. جداً غیرقابل پیش‌بینی است. غم‌انگیزی ماجرا در این است که خودشان فکر می‌کنند خیلی برای اسم‌ها وقت گذاشته‌اند. در حالی که خودم را که هیچ اما خواهرم را به خاطر دارم. تا آخرین لحظه ورود به این دنیا اسم نداشت. شب یلدا دور هم بودیم که مادرم درد ناشی از زایمان را با جیغ «یلدا»، «یلدا» به پدرم فهماند. قسم می‌خورم اگر پسر می‌شد هم فرقی نداشت. ها! گفتم پسر. بله. همان‌طور که معلوم است رابطه پدر و مادرم به شدت خوب و وفادارنه بوده است‌، اسم بردار اولم، مو بر تنتان نمی‌گذارد. اگر مشغول کار جدی هستید، لطفاً خواندن این قصه را ادامه ندهید. خواهش می‌کنم! خلاقیت پدر و مادرم در گذاشتن اسم برای فرزندانشان برای هر کسی قابل هضم نیست. آماده‌اید؟ «گمان». بله همان شک و تردید خودمان! دیگر با شناخت سلیقه پدر و مادرم حدس زدن دلیلش آسان است. اما من برایتان می‌گویم. تا لحظه آخر معلوم نبود، بچه پسر است با دختر! پس شد «گمان». حتماً از خودتان می‌پرسید بعد که فهمیدند پسر است چرا از اسم بهتری استفاده نکردند؟ اتفاقاً بردار بیچاره‌ام بعد از اینکه از مدرسه با چشم گریان به خانه آمد هم همین را پرسید. اما مادرم چون برادر بعدی‌ام را باردار بود با کتک زدن سر و ته‌اش را هم آورد. لابد می‌پرسید اگر باردار نبود؛ نمی‌زد‌. می‌زد. اولین راهکار دفاعی مادرم در اوایل دهه‌ی شصت پرت‌کردن هر نوع وسیله‌ای از راه دور بود. و اگر نزدیک بود دستانش را به گوشت تنت وصل می‌کرد و می‌چرخاند. و در اواسط دهه‌ی شصت اگر حامله، ناراحت، گرسنه، غمگین، بی‌حوصله، حسادت کرده و .. بود هم کامل و بدون نقص کتک می‌زد. عجیب این که بعدش می‌آمد که از دلت در بیاورد هم اگر محلش نمی‌دادی، باز ترکیبی از کتک‌ و فحش نصیبت می‌شد. یعنی توقع داشت هنوز کبودی و درد جای خودشان را در بدنت پیدا نکرده‌اند و گیج می‌خورد، او را در دلت جای بدهی. نمی‌دادی هم گفتم دیگر.
دومین راهکار دفاعی مادرم پدرم بود. آن‌ها که از داشتن فرزندان زیاد خوششان می‌آمد از خود فرزند زیاد، زیاد راضی نبودند. فرمول ساده بود، مادرم اخم می‌کرد، پدرم همه را می‌زد تا مادرم مجرم اصلی را معرفی کند. این بود که ما فهمیدیم زیاد سر اسم‌هایمان کنجکاوی نکنیم. برادر دومم از من و گمان بیچاره‌تر بود. شاید باورتان نشود که ما به‌عنوان خواهر، برادرهای بزرگتر چقدر دعا می‌کردیم مثل یلدا در یک مناسبت به دنیا بیاید تا «نوروز»ی، «محرم»ی، «صفر»ی چیزی بشود. قسم می‌خورم که من نذر هم کرده بودم اما او زد و حتی سه ماه زودتر وقتی برای مأموریت پدرم در سفر بودیم به دنیا آمد تا مادرم پایش را بکند در یک کفش که الا و بلا اسمش «غربت» است. حالا جالب این‌جاست که پدرم استثنائا با این یکی مخالف بود. نه! اشتباه نکنید! نه چون غربت اسم مزخرفی است، بلکه اعتراضش این بود که من کی تو را تنها گذاشتم و غربت‌زده شده‌ای. این‌طوری شد که ما از بچگی فقط دلمان به یلدا خوش بود. یعنی مثلا می‌گفتیم: اسمم «غربت» است یک خواهر دارم اسمش «یلدا»ست. یا مثلاً اسمم «نوشابه» است و خواهرم «یلدا». کلاً ما همه بقیه را از همه قایم می‌کردیم تا وقتی «وان» به‌دنیا آمد. با به دنیا آمدن او فهمیدیم ما آنقدر هم بدبخت نیستیم. خاله‌ام با شنیدن اسم برادرم «وان» از پشت خطوط تلفنی ایران و ترکیه برای چند دقیقه‌ای دیس‌کانکت شد. ما برای مأموریت پدرم به شهر «وان» در ترکیه رفته بودیم و همان‌جا برادرم تشکیل شد و به دنیا آمد. یادم است «غربت» گریه می‌کرد که هرگز نمی‌تواند با «وان» و «گمان» تیم موفق فوتبالی بزند. یکی نبود به خودش بگوید حتی «وان» و «گمان» هم نمی‌توانند با «غربت» نامی تیم خوبی بشوند. «وان» اما با همه ما فرق داشت. با اسمش حال می‌کرد. آنقدر حال می‌کرد که پدر و مادرم دیگر فرزندی نیاوردند و با «وان» حال کردند‌‌. او بر خلاف ما که اسممان را آرام و «تو هم تو هم» می‌گفتیم با صدای بلند و رضایت قلبی خودش را معرفی می‌کرد. حتی هر بار برای اسم خودش قصه هم می‌ساخت. «وان» اسم اولین فرمانده جنگ حمله انگلیس به بهمان جاست. «وان» یعنی با خیال راحت استراحت کردن در عمق دریا، تا آن‌جا که بعدها اسم وان حمام را از این وان گرفته‌اند. «وان» مختصر واندرفول، آل‌رایت و نایس است. خلاصه آنقدر با اسمش حال کرد که ما هم باورمان شده بود «وان» خیلی با ما فرق دارد. یادم است یک‌روز وقتی پدرم برای ثبت‌نام «غربت» توی صف ایستاده، رویش نشده بود بگوید غربتی که صدا می‌کنند پسرش است. انگار نه انگار که آن اسم را خودشان گذاشته‌اند. اما همان پدر برای ثبت نام «وان» چنان با قدرت از صندلی بلند شده بود که باز انگار نه انگار «وان» هزاران بار از «غربت» خنده‌دارتر است. این‌ها را نوشتم که بگویم به چشم خودم دیده‌ام خودت را دوست داشته باشی دنیا مقابلت تعظیم می‌کند‌. مثل «وان» که حالا نزدیک چهل سالش است و پزشک موفقی و نامبروانی در کاناداست. او همچنان به اسمش افتخار می‌کند و می‌گوید کارش را ساده کرده در حالی که من مرض قند گرفته‌ام، غربت سال‌هاست ایران نیامده، گمان سومین زنش را هم طلاق داد و یلدا هنوز قابل پز است.

به اشتراک گذاری

دسته‌بندی: ادبیاتبازدیدها: 382
تاریخ انتشار:1 دی, 1402

دیدگاه خود را بنویسید