«وقتی نور میشکند» ساخته ، کارگردان و فیلمساز ایسلندی، در فستیوالهای مختلف به نمایش درآمده و در کنار توجهات زیادی که به خودش جلب کرده، سازندهاش را، همانطور که خودش میگوید «حقیقتا خوشحال» کرده است.
–«وقتی نور میشکند» میتواند معانی زیادیداشته باشد. از انتخاب نام آن برایمان بگویید.
+این نام، ترجمه دقیق نام ایسلندی فیلم نیست. گاهی، ترجمههای مستقیم، کاملا درست نیستند.
درباره اسم، من نامهایی را دوست دارم که بتوان آنها را با بیشتر از یک روش تفسیر کرد. ترجمه درست، باید «شکست (نور)» باشد. خب، زمانی که نور میشکند، یک اتفاق بنیادی میافتد. و این چیزیست که در طول فیلم هم میبینیم.
یک مرد جوان که در همان ابتدا، فیلم را ترک میکند. او با یک نور عظیم تصادف میکند که به مرگش منجر میشود. و ما نور را از طریق مرگ او میبینیم، یا برعکس، مرگ او را از طریق نور.
فکر میکنم بیشتر از آنکه مخاطب چنین چیزهایی را «ببیند»، آنها را از طریق ناخودآگاهش دریافت کند. نور، و رنگ زرد برای نمایش مرد جوان استفاده میشود.
در سکانسی دیگر، تنشی میان دو زن جوان که در راهروی دستشویی ایستادهاند را میبینیم، و رنگ نارنجی که از پنجره به داخل میپاشد، تا نور را اطراف آنها هم داشته باشیم.
داخل آپارتمان، طراحی به رنگ خورشید است. ماجرای فیلم میان دو غروب خورشید اتفاق میافتد، و خیلی صحنههای دیگر این چنین از ابتدا تا پایان.
اما در نهایت، من نمیتوانم برای این پرسش، یک پاسخ بدهم. ترجیح میدهم عناوینی را به مخاطب بدهم که آنها را برای خودش تفسیر کند و شاید نخستین چیزی که به فکر مخاطب میرسد، نخستین چیزی که من به آن فکر کردهام نباشد.
–فیلم در یک محیط کاملا ساده پیش میرود، اما انگار هیچچیزی کم ندارد. این انتخاب عمدی بوده است؟
این یک داستان شهریست. البته، به سختی میتوان آنجا را شهر نامید، یک جای خیلی کوچک، اما به هر حال از طبیعت دور. با این حال، «نور» در این داستان نمایندهی طبیعت است.
داستان در تابستانی در ایسلند اتفاق میافتد، وقتی که حتی بعد از غروب، هیچوقت کاملا تاریک نمیشود.
آخرین ساعت قبل از غروب، «ساعت جادویی»ست، تلاش کردیم این را به تصویر بکشیم. نور، همین جا هم هست.
هرچیزی که در هر صحنه هست، به دلیلی آنجاست. و من، بهعنوان کسی که فیلم را ساخته، باید بتوانم آن را توجیه کنم، چون معتقدم هیچچیز نباید در فیلم باشد، مگر با یک معنی مهم. نه فقط به خاطر زیبایی، یا تزیین چیزی. بلکه باید چیزی را روایت کند.
-نظرتان دربارهی ساخت فیلم از فیلمنامهای که خودتان نوشتهاید چیست؟
این موضوع برای من ضروری است. علت این که فیلم میسازم این است که انگیزهای دارم، که چیزی برای بیان کردن دارم، یا چیزی که میخواهم آن را بازتاب بدهم. و نوشتهام را بر اساس تجربیاتم پایه ریزی میکنم، سپس شاید به آن عناصر ساختهی ذهنم را هم اضافه کنم.
به این صورت، من ارتباط عمیقی با فیلمهایم دارم.
چندین بار از من خواسته شده تا فیلمهایی بسازم که دیگران نوشتهاند، و داستانهای خیلی خوب زیادی را هم خواندهام. اما تا به حال به نوشتهای برنخوردهام که عمیقا با من صحبت کند، بهطوری که نیاز ساختن آن را حس کنم. ساخت هر فیلمی چند سال زمان میبرد، و من نمیخواهم انرژی و زمان زیادی را صرف کاری کنم که به قلبم نزدیک نباشد.
–آیا در آغاز نوشتن فیلمنامه، میدانستید در نهایت به کجا میرسید؟ یا داستان را کمکم پیدا کردید؟
در طول راه، داستان خودش را برایم مشخص کرده است.
من برای خودم یک مثال استعاری دارم، زمانی که یک داستان مینویسم، من یک طرف رودخانه ایستادهام و میخواهم به طرف دیگرش برسم. یک رودخانه، که من نمیدانم چقدر عمیق است. هیچ پلی هم آن اطراف نیست، پس شروع میکنم به انداختن سنگ در رودخانه. این سنگها، می توانند یک ایده باشند، یک جمله، یک کلمه، یک صحنه یا یک تکه کوچک از داستان. سنگ را میاندازم و میگذارم به ته رودخانه برسد. و بعد یک سنگ دیگر، آنقدر سنگ میاندازم تا بالاخره به روی آب برسد، و من بتوانم روی آن بایستم. سنگهای متفات را جاهای متفاوت میاندازم و هر جا سنگی را ببینم که به سطح آب رسیده، روی آن میپرم و از این طریق به سمت دیگر میرسم.
گاهی هم موقع پرش، متوجه میشوم سنگ دیگری موقعیت بهتری دارد، پس جایم را عوض میکنم.
بعضی از اوقات، آن طرف رودخانه را به خوبی و شفافیت میبینم، و گاهی دیگر، از جایی که من ایستادهام به خوبی مشخص نیست و با رسیدن به آنجاست که میفهمم انتهای داستانم، چطور است.
موقع نوشتن داستان، زندگی من واقعا به حالت استراحت میرود. با همسر و دخترم برای مدتی خداحافظی میکنم و قرارهایم را لغو میکنم. برای مدتی به جایی میروم که هیچ چیز حواسم را پرت نکند و با جریان رودخانه جلو میروم.
–در زمان نوشتن، روتین یا عادت مشخصی دارید؟
روتین مشخصی ندارم. زندگیام تقریبا تعطیل میشود اما ساعت دقیق، مکانی خاص یا فعالیتهای مشخصی ندارم.
سعی میکنم همیشه یک دفتر همراهم داشته باشم و زمانی که ایدهای به فکرم می رسد، آن را بنویسم. اگر دفترم کنارم نباشد، آن را در پیامی برای خودم میفرستم یا به خودم ایمیل میزنم.
همواره در حال مشاهدهی اطرافم هستم و سنگهایم را جمعآوری میکنم.
درباره مقداری که مینویسم هم، بعضی روزها صفحاتی خیلی زیاد، و گاهی هم پیش میآید که چند ماه گذشته و حتی یک صفحه هم ننوشتهام. در این مورد خودم را تحت فشار نمیگذارم. در تمام این مدت در حال تحقیق و گردآوری اطلاعاتی که نیاز دارم، هستم و همین که مسیرم کمی مشخص بشود، با سرعت زیاد کارم را انجام می دهم چون آماده آن هستم.
–از یک غروب، تا غروبی دیگر، تنها بیست و چهار ساعت، اما زندگی شخصیتها دچار تغییرات فراوانی میشود و احساسات متفاوتی را هم تجربه میکنند. از نظر شما، در نهایت، فیلم یک احساس مشخص را هدف گرفته، یا همه را در یک سطح میبینید؟
همه شخصیتها نمایانگر یک احساس هستند، با این وجود فاصله خیلی کوتاهی میان احساسات همهی آنها وجود دارد.
لحظهای آنها دارند میخندند و لحظهی بعدش گریه میکنند، و برعکس آن. عصبانیت میآید و محو میشود، عشق هم همینطور.
اما من میخواهم امید را به تصویر بکشم. جدا از اینکه در فیلم من چه اتفاقی میافتد و پایان آن چیست، باید یک عنصر در آن باشد، «امید». که یک ارزش انسانی را نشان میدهد، که در نهایت عشق از تنفر قویتر است، که زیبایی، زشتی را شکست خواهد داد.
این نظر من است، اما در هنر، دوست دارم برای آن یک قاب خاکستری تهیه کنم و مخاطب بدهم، تا آزادانه برداشت خود را از موضوع داشته باشد. دقیقا مثل همین فیلم، که سعی نکردهام یک ایده سیاه یا سفید را در آن بگذارم.
من داستانهایی که در شاد و روشنترین، یا تاریکترین نقطه پایان مییابند را نمیپسندم، چون آن احساس هر لحظهی بعدش میتواند تغییر کند، زمان میگذرد و ممکن است از آن نقطهی روشن، پایین بیفتیم، یا در تاریکی ها راهمان را بیابیم و به سمت بالا برویم.
–فیلمها، در اندازههای مختلف، تغییراتی را در مخاطبهایشان به وجود میآورند. احساس میکنید فیلمهایی که میسازید، شما را هم، به عنوان سازنده، تغییر میدهند؟
از همان آغاز کار، و یعنی از نوشتن یک تغییر آغاز میشود. نوشتن برای من بازتاب خودم است. به من فرصت آنالیز کردن خودم را میدهد و میتوانم روی افکارم تمرکز کنم. ما گاهی دنبال پاسخ یک پرسش هستیم، در حالی که آنچه سعی میکنیم بفهمیم و بیابیم درون خود ما است و با بازتاب کردنش، آن را در میابیم و سپس، آنچه مینویسیم، تجربههای دست اول و دست دوم ما، با به تصویر کشیده شدن به حسهایی واقعی تبدیل میشوند. مانند به سفر رفتن است، و بعد از هر سفر، ما تغییر میکنیم.
هم چنین من احساس میکنم که بعد از این سفر، امتیاز تماشای خودم از بیرون و از یک فاصله را پیدا میکنم، و میتوانم ارتباط تازهای با زندگیام بگیرم.