غربت طعم تلخ و تندی دارد. سوهانی است که قلب و روح را می تراشد. هیچ کس نمیداند، پشت دیوار بیخبری چه لحظاتی انتظارش را میکشد. تا باتک تک سلولهایش مزه مزه نکند باورش نمیشود. ساناز همسایهی ما بود.
دختری با موهای بلند فرفری سیاه، یک شرقی ملیح و دوست داشتنی که در اوج جوانی تسلیم قلبش شد و زندگی عاشقانهای را برخلاف رضایت پدر و مادرش شروع کرد و به اقیانوس نادیده ها شیرجه زد. گرچه قدمهایش را عشق، استوار و قوی کرده بود. او خانواده را پشت سر گذاشت، به دستهای نیرومند و قلب عاشقی اعتماد کرد و راهی امریکا شد.
ساناز که اهل بهترینها و شیکترینها بود، با یک چمدان قدم به سرزمین رویاها گذاشت. دختری که با آشپزی بیگانه بود، اولین نکات آشپزی را از همسرش یاد گرفت.
روزهای شیرین زندگی دوام چندانی ندارند و جایش را با شناختهای تازه و دیدگاههای رنجآور، تعویض میکنند.
همسرش احسان مردی از جنوب ایران، چند سالی بود که آمریکا زندگی میکرد. ساناز را اولینبار که امانتی برادرش را آورده بود، دید و عاشقش شد. او نیز خودساخته بود، به روال همهی تنهایانی که در غربت زندگی میکنند. زندگی با چهرههای غمین و شادش خودش رامعنا میکند. اما ساناز کمبودها و سختیهای زندگی را باعشق مرهم میساخت و ترمیم می کرد. روزهای پر فراز ونشیب به ماه و سال سپری میشد. تا اینکه اولین دخترش را به آغوش کشید. چه لحظههایی که با حسرت لقمههای ویارونه بهسر کرد و خم به ابرو نیاورد. احسان کمک حالش بود، اما جای هیچ نگاه مادرانهای را نگرفت. مادر و پدر که هیچ وقت آرام و قرار نمیگیرند، بعد چند سال راهی شدند، وحسرتهای اورا به آغوش کشیدند. سالهای زیادی با این رفتوآمدهای پدر و مادر گذشت. ساناز صاحب سه دختر زیبا شده بود. او حسرت وطن و دیدار خواهر و برادرهایش را به جان خریده و رفاه جهان اول را برای بچههایش غنیمت شمرده بود.
گرچه سیراب نمیشد. قلبش به درد میآمد و دلتنگی فشارش را بیشتر میکرد. تا اینکه بیقراری به دست و پا افتاد و از دل چارهای خواست. دل، ساناز را به دنبال ندای درون هدایت کرد، روحی که از او دور شده بود. کمکم با مسیر معنوی آشنا کرد و سالهای زندگیش را با مفهومی دیگر صرف خود سازی کرد. این راه از او سانازی قدرتمند ساخت. اکنون با وجود ناملایمات و توفانهای زندگی او شاداب است. این ساناز است که به شما میگوید امروز خودتان را بیشتر از همیشه دوست داشته باشید تا دلتنگتر از همیشه نشوید.