همونطور که دراز کشیده دست کوچولوشو میاره جلوصورتش با انگشتش رد سقف چوبی و نمدار خونشونو می‌گیره. می‌ره جلو، می‌ره جلو میرسه، به تصویر صورت مامانش. مامانش داره گریه می‌کنه و صورتش سرخه. واسش عادیه. دوباره با انگشت کوچولوش خطی که در حال امتداد دادنش بود رو ادامه می‌ده. می‌رسه به بابا. یه بابای همیشه عصبانی و خودخواه. هیچ وقت یادش نمیاد باباش مثل بقیه باباها واسش عروسک خریده باشه یا بغلش کرده باشه. همیشه تصویرش از بابا بین غباری از دود بوده. اینم واسش عادیه. از بابا هم رد می‌شه. صدای گریه‌ی پریسا رو که می‌شنوه، روشو برمی‌گردونه سمتش، آروم با دست کوچولوش می‌زنه روی شونه‌اش. می‌گه آروم باش خواهرکم. آروم باش عزیزکم. پریسا دوباره می‌خوابه.

چشماشو می‌بنده و باز می‌کنه. همونطور که دراز کشیده دستشو می‌گیره جلوی صورتش و با دیدن انگشتر نومزدیش کلی ذوق میک‌نه که بالاخره تونسته از خونه‌ای که پر بود از فقر و دعوا نجات پیدا کنه. خوشحاله که برای اولین‌بار اومده شمال داره جنگل می‌بینه. اخه قبلاً که زندگی از این خوشی‌ها نداشت واسش، تهِ رنگی که نشون می‌داد سیاه و خاکستری بود. سبز که اصلاً معنی نداشت. یاد حرف پریسا میوفته: «این آدم از خودت ۲۰ سال بزرگ‌تره، اینش به کنار این آدم رفیق فاب باباست. اگه خودش معتاد نباشه قطعاً یه مرض دیگه داره. چطور می‌تونی به این مرد که کل روزگار سه تامونو سر دود و دم به فنا داد اعتماد کنی؟» می‌خنده. یاد جواب خودش میوفته: «بابا پول مواد نداشته باشه جورشو مامان می‌کشه، نوبتی هم باشه نوبت منه جور بکشم. هوم؟» با انگشتش شاخه‌های درختو ادامه می‌ده تا می‌رسه به صورت شوهرش. یه صورت زمخت و اخمو که با عصبانیت داره به عروس نوش نگاه می‌کنه. «پاشو خودتو جمع کن دختره‌ی عنتر، اونقد پول به اون بابای لاشخورت ندادم که حالا بخوای جلو ملت وسط جنگل دراز بکشی» سریع بلند می‌شه از جاش. با صدای سیلی محکمی که به گوشش می‌خوره برق از سرش می‌پره.

چشماشو می‌بنده و باز می‌کنه. همونطور که دراز کشیده دستشو می‌گیره جلوی صورتش که نور چراغای سقف اذیتش نکنه. انژیوکتو پشت دستش که می‌بینه تازه می‌فهمه دوباره انقدر بی‌تابی کرده که دکترا مجبور شدن بهش آرام بخش و سرم بزنن. با انگشتش مهتابیای سقف بیمارستان رو ادامه می‌ده تا می‌رسه به صورت پریسا. گریش می‌گیره. خوبه اقلاً پریسا رو داره و مجبور نیست مثل مامانش تو اون جهنم بمونه. پریسا آروم با دستش میزنه روی شونه‌اش. می‌گه آروم باش خواهرکم. آروم باش عزیزکم. چشماشو می‌بنده. اما دیگه باز نمی‌کنه.

به اشتراک گذاری

دسته‌بندی: ادبیاتبرچسب‌ها: بازدیدها: 713
تاریخ انتشار:20 خرداد, 1402

2 دیدگاه

  1. مازیار خرداد 21, 1402 در 10:31 ق.ظ - پاسخ

    بسیار روان و پایانی دردناک و باز، تبریک هم خوانواده عزیز و گرامی، به امید موفقیت شما

  2. الهام خرداد 21, 1402 در 3:19 ب.ظ - پاسخ

    خیلی زیبا بود.
    براشون آرزوی موفقیت‌ می کنم

دیدگاه خود را بنویسید