مینشینم در حالی که حداقل ۴۰ جفت چشم کنجکاو نگاهم میکنند. وضعیت عجیبی است. در حالی که آنها نمیدانند من چه میخواهم بگویم خودم هم در اثر اضطراب فراموش کردهام. دهانم قفل شده. برای شکستن هیمنهی ترس که بر من چنبره زده، لیست حضور و غیاب را از پوشه در میآورم. بالای لیست که اسم خودم را به عنوان استاد درس مربوطه میبینم تازه یادم میآید که هستم و این چشمهای کنجکاو چرا به من نگاه میکنند.
خودم را معرفی میکنم. احساس میکنم با نهایت قاطعیت حرف میزنم اما با کوچکترین تلنگری در این لحظه پودر میشوم. حضور و غیاب میکنم و تا حدودی با چشمهای کنجکاو آشنا میشوم. قوانین کلاس را که به تفضیل نوشتهام شرح میدهم. اما هر چه حرف میزنم سرسوزنی از کنجکاوی این چهرهها کم نمیشود. احساس میکنم منتظر فرصتند که با به هم زدن نظم، کلاس را از من بگیرند.
برای اینکه کنترل اوضاع را به دست بگیرم برای کار عملی به گروههای پنج نفره تقسیمشان میکنم. با همه مهربانیم نمیدانم چطور شده از بدو ورود به کلاس خشک و جدی و بداخلاقم. یک لحظه احساس میکنم اگر آینهای مقابلم بگذراند در آینه، استاد راهنمایم را میبینم. چنان در نقش او فرو رفتهام که انگار یادم رفته خودم چطور بودهام.
بچهها مشغول شدهاند و من خودم را با کاغذهایم مشغول نشان میدهم. یاد خاطرهای که استاد راهنمایم سر یکی از کلاسها تعریف کرده بود افتادم. گویا یکی از بچههای دانشگاه کاغذی نوشته بود و در اتاق استاد انداخته بود. “داداشپور بالاخره کشته خواهی شد.”
چشمم گاهی به چشمهای بچههایی که در طول کشیدن طرحشان به من نگاه میکنند، میافتد و همان لحظه متن آن نامه برایم تکرار میشود. نقش داداش پور را دوست ندارم. زنی ۶۰ ساله بود که از انگلستان فارغالتحصیل شده بود و با قواعد خشکش پدر بچهها را در میآورد.
در تلاشم خودم را در قالب دیگری جا دهم. یاد اولین روز کارگاهم در دوره لیسانس میافتم و استاد مولایی. جوان بود و به قول امروزیها کول. یادم میآید سر کلاسهای او اجازه خوردن چای و قهوه داشتیم. همان لحظه این فکر بکر به ذهنم خطور میکند که چرا برای اینکه از استاد مولایی هم کولتر باشم بچهها را به چای مهمان نکنم؟
یکی از بچهها که بیشتر از بقیه به من نگاه میکرد را صدا میزنم. توضیح میدهم که چون ساعات کلاس طولانیست هر هفته یک گروه سایر دوستان را چای مهمان کند و این هفته مهمان من هستند. جو کلاس کمی نرمتر میشود و من خوشحال ازین دستاورد، انرژی تازهای برای پنج ساعت باقیمانده کلاس پیدا میکنم.
دو سه نفر چای را میآورند و توزیع میکنند. گلویم خشک شده ولی کمی صبر میکنم تا چای خنکتر شود. به نظرم میرسد بچهها به نوبت با هم هماهنگند تا چشم از من بر ندارند.
هرگز فکر نمیکردم یک چای خوردن ساده به چنان پروژه عجیبی تبدیل شود. هر لحظه فکر میکنم یعنی الان وقتش شده یا کمی دیرتر؟ دستم را ببرم جلو بیاورمش نزدیکم یا از همانجا تا دهانم ببرم. بالاخره اراده میکنم و دستم را به سمت چای میبرم. دستم چنان لرزش عجیبی دارد که مطمئن میشوم نمیتوانم لیوان را تا دهانم برسانم.
چای را بیخیال میشوم و استاد مولایی را هم کنار میگذارم. احساس میکنم مشکل از صندلی استادیست که میخواهد چیزی که من نیستم را به من تحمیل کند. تصمیم میگیرم به دل منابع ترس بروم. بلند میشوم و شروع به قدم زدن در میان گروههای پنج نفره میکنم. در کمال ناباوری کمی آرامتر میشوم. صحبت با بچهها در مورد کارشان و راهنمایی کردنشان نگاههای کنجکاو را کمرنگتر میکند. از جایگاه استادی بچههای بازیگوشی بودند که باید در موضع دفاعی مراقب میبودم کلاس را از دستم خارج نکنند و اولین تجربه تدریسم را به تجربهای تلخ تبدیل نکنند. اما اینجا در میانشان با تماشای استعدادهایی که دست به قلم شدهاند، احساس میکنم دوستانی قابل اعتمادند که من قرار است در مورد چیزی که کمی بیشتر میدانم، کمکشان کنم.
یکی از بچهها گفت: استاد چاییتونو نخوردین، میخواین براتون بیارم؟ یک لحظه از تصور دوباره لرزش دستانم ترسیدم اما تا من جواب بدهم، او به سمت چایم رفت. همزمان که چای را به سمتم میآورد گفت: “استاد شما اولین ترمه این دانشگاه میاین؟”
در دلم گفتم کجای کاری، اولین کلاسی که درس میدهم و بعد احساس کردم اشکالی ندارد بخشی از تجربهام را با بچه ها به اشتراک بگذارم. رو به شاگردم که چای را به سمتم میآورد گفتم: “شما جز اولین تجربههای تدریس منین.” این را که گفتم انگار تمام اضطرابم فروریخت. چهل جفت چشم کنجکاو، مهربان شدند. کسی از گروهی دیگر گفت: “خوش به حال ما. ما تا حالا استاد به این جوونی نداشتیم.” خندیدیم. ۱۰ دقیقه برای چای وقت استراحت دادم. چایم را به دست گرفتم و نوشیدم در حالی که دیگر دستم نمیلرزید.
کنار بچهها بزرگ شده بودم و هویت تازهام را در لباس مدرس بودن آنچنان که باید، پیدا کرده بودم.
تاریخ انتشار:29 خرداد, 1402
مقالات مرتبط رو حتما ببینید
با احترام. نوشیدن چای مناسب تر نیست به جای خوردن چای؟ ممنون
متن روان و دلنشین و خاطره ای ملموس
انگار این بخش از ترس را همه ما در طول عمر تجربه کرده این اما زیبایی تلفیق مهر با چاشنی عشق از این ترس نامیمون یادی زنده و شاد برای آن دسته از هنرمندانی چون شما به ارمغان آورد.لذت بردم و ممنونم.
دلشاد و سلامت باشید
واییی خیلی ناز بود آفرین:) خیلی قشنگ نوشتید.
یه تجربه ی تقریبا همگانی ♥️☺️
روان نوشتین. آفرین👏👏
خیلی قشنگ، ساده و روان❤️
براشون آرزوی موفقیت می کنم
لذت بردیم❤️❤️❤️
نویسنده خیلی خوب تونسته بود احساسات شخصیت داستان رو منتقل کنه👌👌
خیلی خوب و روان نوشتید
موفق باشید
چقدر صریح و صحیح بیان شده بود ، واقعاً لذت بردم و یاد روز اولی که سر کلاس برای تدریس رفتم افتادم.
عشق کردم و قلبم دوباره تپید برای تکرار این تجربه
خیلی دلنشین بود.
روان با کلمات آشنا.
آرزوی موفقیت دارم براشون.
خیلی قشنگ و روان بود
بسیار زیبا بود تجربه ی تقریبا مشابه داشته ام
بسیار جذاب بود
خیلی خوب بود. لذت بردم. موفق باشید