امروز سال میلادی نو میشود و افسانهها میگوید کسی در جورابهای چسبیده به شومینه هدیه میگذارد. حالا در یک لایه دنیا شادی سال نو دارد کار خودش را میکند. درختهای کاج تزیین شده، میزهای پر از خوراکی، هدیههای چیده شده و کودکان شاد.
و کودکان شاد و کودکان شاد و کودکان خوابیده در خون. این حال لایه دیگر دنیاست. لایهای که نامردمانش تفنگ به تفنگ تشنه خون کودکاناند.
کودکانی که سال نو خمپارهی نو را تجربه میکنند. کودکانی که سال نو مرگ تازه را میپوشند. کودکانی که گریه میخورند و حسرت هدیه میگیرند. کودکانی که در سرما کودکانی که در خواب میمیرند، در بیداری میمیرند و در مرگ از هم پیشی گرفتهاند بدون اینکه بخواهند. کودکانب که تنها به جرم جغرافیایی، قربانی جنگ میشوند. جنگ! این سه حرف وحشتناک غمانگیز! چه تنها که حتی روحشان خبردار نخواهد شد در میان شادی امسالشان، کودکانی در ترس تن به تن با مرگ، دنیا را، این خاک ناسازگار را ترک میکنند، تنها به دلیل اینکه خمپارهها بلد نیستند مهربان باشند.
امسال تا چند ساعت دیگر، گذشته میشود و سال نو در تقویمی جا خوش میکند. اما نه برای آن کودکی از آسمانش نه برف، بلکه مرگ میبارد و ثانیهها جز برای مردن نمیگذرد.
مرگ! چه کسی گفته بود که مرگ شاید زندگی دوباره است؟ من آن دوباره را نمیخواهم اگر دوبارهها قرار است کار دستمان بدهند و تن کودکی را گلوله بدرد.