ذاتالریه؟ بیماری مخوف سالهای دور. کسی چه میدانست، پدر ادبیات رمانتیک دنیا قرار است با ابتلا به این بیماری از دنیا برود. واقعیت این است که وقتی حرف از فرانسه میشود، بیشتر از شکل پرچم، یاد دو نماد میافتیم: «برج ایفل» و «ویکتور هوگو».
اگر به این حرف تکیه کنیم که مراسم تشییع یک فرد نشان از محبوبیت او دارد، در اهمیت این نویسنده بزرگ؛ همین بس که در مراسم تشییع او دو میلیون نفر شرکت کردهاند و حالا اگر قرار باشد او را تنها با یک اثر بشناسیم، کافی است بنویسیم: بینوایان. در این لینک میتوانید بیشتر از او بدانید. اما دقیقاً چنین روزی در ۱۳۸ سال پیش ویکتور هوگو درگذشت و چند روز بعد با جمعیتی غرق در سکوت و اندوه به خاک سپرده شد.
ویکتور هوگو ۲۲ می۱۸۸۵ از دنیا میرود. ۳۱ می یک شب تمام پیکر این نویسندهی بزرگ در زیر «طاق پیروزی» به نمایش گذاشته میشود. اما در ایدهای منحصر به فرد، سال ۱۹۵۵ خاطراتی از تشییعکنندگان جسد ویکتور هوگو ضبط میشود که خواندن یا شنیدن آن شاید برای شما هم هیجانانگیز باشد.
هفت نفر از آن دو میلیون نفر خاطرهی مرگ ویکتور هوگو را اینگونه تعریف کردهاند.
فرد اول
درشکه را دیدم که بسیار ساده بود. چون آنطور که پدرم میگفت. «ویکتور هوگو» اینطور خواسته بود که با درشکه مخصوص مستمندان تشییع شود. پنج ساله بودم و قد بلندی نداشتم. مثل همین الآن. پس بیشترین چیزی که یادم میآید دستپاچگی بود. شتابزده بودم. زیر طاق سازهی مشکی عظیمی بود که با ستارههای نقرهای تزیین شده بود. دعا کردم و برای مدت طولانی خیره شدم. احساس میکردم در برابر چیز معنادار و مهمی ایستادهام. پارچه بلند ابریشمی را که از طاق آویزان بود، خوب بهخاطر میآورم و همینطور مشعلهای گازی که پارچهی سیاه پوشانده شده بودند.
فرد دوم
آن روز من در سل میشل (بلوار) روی یک نیمکت ایستاده بودم. تصویر درشکه فقیرانه که تابوت را حمل میکرد را به یاد میآورم. صحنه تأثیرگذاری بود. پشت تابوت ژرژ هوگو را دیدم. همانطور که پدربزرگش خواسته، الگوی همهی بچه مدرسهایهای پاریس بود. چهرهی ژرژ و ژان هوگو (نوههای ویکتور هوگو) را یادم است. هنوز صورتش مقابل چشمان من است آقا.
فرد سوم
در تمام مدرسههای شهر اعانه جمع شده بود. مدرسه ما هم تعطیل بود. حیرتانگیز بود. بعد از مدتی بعد رژهای (غیر قابل تصوری) را به یاد میآورم که در نظر من شاید یک ساعت طول کشید. رژهی حلقههای گل و درشکهها. بعد از آن هرگز چنین مراسمی را ندیدم هرچند در مراسم تشییع زیادی شرکت کردم.
فرد چهارم
من لحظهای را به یاد میآورم که به خانوادهی ویکتور هوگو دست میدادم. در زیر پردههای سیاه. شاید اولین باری بود که در مراسم تشییع شرکت میکردم. مردم همه گریه میکردند. من هم مثل آنها گریه میکردم.
فرد پنجم
میدیدم که مقامات و آدمهای مهم میآیند. لباسهای زرد و سیاه مقامات را میدیدم. تاج گلی بسیار بزرگی یادم مانده که از برزیل آمده بود.
حلقهی گلی که از طرف مجموعه بهار فرستاده شده بود را یادم هست. حلقهی گلی بزرگ که از گلهای بنفشه که پرندههای کوچکی روی آن گذاشته بودند.
مصاحبهکننده: آیا همه مغازهها از این دسته گلها فرستاده بودند؟
همهی مردم، همه مغازهها. به نظرم بیشتر یک مراسم تبلیغ تجاری تبدیل شده بود.
فرد ششم
من سیزده ساله بودم. یک نردبان گذاشتند و مرا از آن بالا بردند. از ساعت ۹ تا ۱ شمردم و سی و دو درشکه رد شد. تشییعکنندگان واقعاً با شکوه بودند. آه و سکوت. ناگهان در سکوت مردی فریاد زد: چه کسی میخواهد بالا برود. هر جایگاه سیصد فرانک. درشکه (حامل تابوت) رسید. درشکهی غیر قابل توصیفی بود. آن زمان هشت درجه اجتماعی برای خاکسپاری وجود داشت. آن درشکه مربوط به طبقه هشتم بود. یعنی فقیرترین طبقهی اجتماعی. من با خودم گفتم: چطور توانستهاند جنازه را در چنین درشکهای بگذارند؟
چهره ژرژ هوگو را یادم است که کلاهش را برداشته. پدرم میخواست که من آن مراسم را ببینم. کسانی که میخواستند میتوانستند چند شاخه گل بیاورند.
آنموقع فکر کردم که به مردم سلام میدهد اما مردم میگفتید: نه. تو ندیدی. نو آفتاب زیاد بوده ژرژ داشته کلاهش را به سر میگذاشته.
به هر حال من فکر میکردم چرا اصلاً باید به مردم سلام بدهد، مگر رئیسجمهور است؟ هر چند میتوانست در مراسم تشییع پدربزرگش رفتار محترمانهتری داشته باشد.
خاطره تشییع پیکر ویکتور هوگو از زبان فرد هفتم
من در هتل ویکتور هوگو (محل اقامت) بودم. جایی که جنازهی ویکتور هوگو هم بود. پدرم که من را بغل کرد تا بتوانم شاعر را ببینم که در تختخوابش آرام خوابیده بود و ریش سفید زیبایی داشت. شب بعد، شب خداحافظی با «ویکتور هوگو» زیر طاق بود. چیزی که مرا تحت تأثیر قرار داد چون تا آن موقع نمایشی به این عظمت ندیده بودم. مشعلها بود. مشعلهایی بزرگ با شعلههای سبز که در چهار طرف طاق شب و روز روشن بود. همراه جمعیتی ساکت.
جمعیتِ بسیار بزرگ و محزون. من هم در اتاقی که جنازه بود متأثر شده و گریهام گرفته بود. پدرم یکی از طرفداران جدی ویکتور هوگو بود. چهار برادر داشتم و تنها دختر خانواده بودم. حلقههای مروارید آنجا بود و حلقههای گل و دستهگلهای گل «ایمورتل». یکی از کارکنان سازمان شرکت مراسم برگزاری به من دسته گلی از گل ایمورتل زرد و بنفش داد. دسته گلی که محکم آن را میفشردم. پدرم خیلی غم و ناراحت بود. وقتی به خانه برگشتیم پدرم یک گلدان کوچک برداشت. گل را در گلدان و گلدان را در کتابخانه گذاشت و آن گلها سالها آنجا ماند.