چند بار گل رز قرمزی که در دست گرفته بودم را ورانداز کرده و نگاهی به ساقهی بلند، کج و نامرتبش انداختم. آنرا میان دو انگشت شست و اشاره گرفته و برای بار چندم دستم را کامل باز کردم تا یک بار دیگر از دور نگاهش کنم. به نظر میرسید ساقهاش خیلی بلند است و گلِ به آن قشنگی را حسابی بد ریخت کرده است. به غیر از من و فروشندهای که ساکت و آرام کنارم ایستاده و حرکاتم را زیر نظر داشت، کسی داخل مغاره نبود. با این حال باز هم غرورم اجازه نمیداد نظر او را هم بپرسم. اینکه تا چه مقدارش مناسب است و اصلا آیا نیازی به برش و کوتاه کردنش هست یا نه! از اینکه فروشنده متوجه این موضوع شود که بار اولم هست که گل میخرم خجالت میکشیدم. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم، چند سانت پایینتر را در نظر گرفته و گفتم: تا همین جاش خوبه! بی زحمت اضافه شو کات کنین.
بدون اینکه نظری بدهد یا هیچ حرفی بزند؛ قیچی را از روی میز برداشت و از همان جایی که نشانش داده بودم کوتاهش کرد. دلم میخواست بدون اینکه کمکی از او بخواهم و یا با حرکتی احمقانه و سوالی ناشیانه خودم را لو بدهم، داوطلبانه وارد گفتگو شده و راهنماییام کند. مثلا بگوید که هدیه دادن کدام یک از این گلها از طرف پسر به یک دختر نشانهی ابراز عشق و علاقه است؟ ولی دیگر دیر شده بود و من همان یک شاخه گل رز قرمز را انتخاب کرده بودم.
مطبش درست کنار مغازه گل فروشی بود. وارد راهرو که شدم نفس عمیقی کشیده و در زدم. از عمد این ساعت را انتخاب کرده بودم تا مطب خلوت باشد و بتوانم حرف دلم را بزنم. بعد از سه ماه رفت و آمد، این آخرین نوبت ویزیتم بود و میدانستم دیگر بهانهای برای دیدنش نخواهم داشت. از پشت در صدای قدم هایی که داشت نزدیک میشد به گوش میرسید. پس از چند لحظه منشی در حالی که با گوشی تلفن صحبت میکرد در را باز کرده و با تکان های سر، خوش آمدی گفت و راهش را ادامه داد و رفت. زیر چشمی از آستانه در الهام را دیدم که پشت به من کنار پنجره ایستاده و به نقطهای نامعلوم خیره شده است. روی میز کناریاش لیوان قهوه و پاکت بیسکویت نیمه خورده و لپ تاپی به چشم می خورد. قبل از آنکه برگردد خودم را به او رساندم. شاخه گل را به سمتش گرفته و آرام گفتم: خانم دکتر! روز دندونپزشکیو بهتون تبریک میگم. بابت همه زحماتی که تو این سه ماه برام کشیدین ازتون ممنونم.
برقی در چشمانش درخشید. برای بار دیگر حس کردم قلبم را در دست گرفته و به آرامی نوازشش میکند. با لبخند گل را گرفته و چند لحظه محو تماشایش شد. به چشمانم نگاهی کرد و گفت: واااو چه گل زیبایی! آقای پناهی چرا شرمنده کردین، خیلی خیلی متشکرم ازتون. همچنان که داشت تشکر میکرد آنرا روی میز و کنار لیوان قهوهاش گذاشت. پاکت بیسکویت را برداشته و به سمتم گرفت: بفرمایید.
یکی از آنرا برداشته و تشکر کردم. رو به منشی با دلخوری گفت: چرا به آقای پناهی اطلاع ندادین که امروز تشریف نیارن؟! بعد با حالت شرمندگی رو به من ادامه داد: واقعاً متاسفم! تعمیرات مطب یه کم طولانی شد. اجازه میدین فردا عصر ساعت ۱۵ درمانو ادامه بدیم؟
-بله بله! حتما!
ظهر فردای آن روز، خبر فرو ریختن کامل ساختمانی که مطب الهام هم در آن مستقر بود، شهر را در بهت فرو برد و من ماندم با بیسکویتی که هرگز خورده نشد!
خیلی روان می نویسند و فکر می کنم آقای شعبانی دیگه کاربلد شدند. شعرهاشون هم که توی کانال بود خیلی دوست داشتم.
سلام، یا ۳عصر می نوشتید عنوان را، یا ۱۵، ۱۵ عصر حشو است.
ببین، اگه میتونی حرف بزنی حتما میتونی بنویسی. کتاب سازههای نوشتن سیاوش پیریایی رو برای تقویت نویسندگی توصیه میکنم
جالب با پایانی تکان دهنده… موفق باشید 🌱🕊️
توی اوج تموم شد تاثیر گذار بود
تشبیه، راز، اشاره، و پیامی راز الود
قشنگی و قشنگ مینویسی یونس جان
تبریک به دلیل خوب بودنت و خوب نوشتنت
پینوشت : قشنگی و زیبای انسانها مستقیما به روح و درونشان متصل است، برای برادر عزیزم یونس شعبانی