مرضیه لباس عروس را روی تن مانکن جابجا میکند. پارچه گیپور سفید را روی بالای تنه لباس میگذارد تا با سوزن مرتبش کند.
لباس را برای مرجان میدوزد؛ آخرین عروس خانواده فرهادی. سوزن اول را به سرشانه لباس میزند. عکس حمید جلوی چشمش میآید.
سوزن دوم را به کمر وصل میکند. حیاط خانه را چراغانی کردهاند و میز چیدهاند. پارچههای سرخ روی هر میز انداخته و ظرفهای میوه و شیرینی را رویشان گذاشتهاند. سفره عقد در اتاق پذیرایی چیده شده. مردها در حیاط و زن ها درون خانه منتظر رسیدن عروس و دامادند…
سوزن سوم را به روی سینه لباس وصل میکند.
زنها کل میکشند. مرضیه روی صندلی مینشیند. صورتش توی آینه دیده میشود. همه منتظر رسیدن حمیدند…
سوزن چهارم اما در دستش فرو میرود. صدای مرجان تمام فضای اتاق را پر میکند:
_: مرضی کجایی؟
+: دارم لباستو کامل میکنم
_: مرضیه برای کمرش مروارید میخوام
+: بالا تنش گیپوره کمرشم مروارید بزنم خیلی شلوغ میشه، ساده بهتره.
+: خب نمیشه گیپور نزنی که مروارید بزنی؟
_: وای مرجان! دق دادی منو! یک ماهه دارم روی لباس عروست کار میکنم. هربار یه چیز جدید میخوای. اصلا از این به بعد ورود به اتاق من برای تو ممنوعه. هروقت لباست تموم شد خبرت میکنم.
پارچه گیپور کاملا روی بالاتنهی لباس وصل شده است. مرضیه لباس را زیر چرخ میگذارد و نقاط سوزن کاری شده را دوخت میکند. حالا نوبت اتصال آستینهاست. باد پاییزی آستینها را تکان میدهد؛ انگار که تور، روی صورت مرضیه با باد جابجا میشود.
مرضیه در اتاق عقد است. پچپچها شروع میشوند…
آستینهای لباس مرجان را هم وصل میکند. لباس تقریبا آماده است.
در میزنند. مهمانها جیغ میکشند. خبر تمام خانه را میگردد. آینه میشکند و حمید نمیآید.
لباس مرجان کامل میشود. مرجان لباسش را میپوشد و همسرش رضا کنارش میایستد.
مرضیه در میان انبوه اجساد صورت حمید را جستجو میکند.
نکات ریز جالبه🙏❣️🌹
خوب… براشون آرزوی موفقیت می کنم❤️