در روزگاران قدیم رد شغل را از نام دوم میگرفتند. مثلاً همین «عطار نیشابوری». پدرش عطار مطرحی بود و او داروسازی و داروشناسی را از پدرش یاد گرفت. کار عطّاری و درمان بیماران را به مدرسه و خانقاه ترجیح میداد و دوست داشت راه عرفان را مسیر دیگری، شاید از داروخانه پیدا کند. شغل عطاری به او اجازه میداد بینیاز به ستایش پادشاهان باشد. این بینیازی را چه کسی به او یاد داده بود؟
اجازه بدهید حقیقت را از خاطره مرگ پدر که عطار در اسرارنامه از آن یاد کرده است، وام بگیریم.
نوشته است:
بپرسیدم در آن دم از پدر من
که چونی؟ گفت چونم ای پسر من ؟
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر میندانم
نگردد این کمانِ کاردیده
به بازی چو من پیری کشیده
چنین دریا که عالم میکند نوش
ز چون من قطرهای برناورد جوش
بدو گفتم که چیزی گوی آخر
که سرگردان شدم چون گوی آخر
جوابم داد کای داننده فرزند
به فضل حق به هر بابی هنرمند
ز غفلت خود نماییدم همه عمر
چه گویم؟ ژاژ خاییدم همه عمر
بآخر دم چنین گفت آن نکوکار
خداوند محمد را نکو دار
پدر این گفت و مادر گفت آمین
وزان پس زو جدا شد جان شیرین
شگفتانگیز نیست؟ تعجب نمیکنید از پرسش عطار که دم مرگ پدر از او میپرسد: چونی؟
این اگر خود عرفان نیست، پس چه توضیحی دارد؟ پدر در بستر مرگ است و پسر از او چگونگی این دم را میپرسد. انگار محققی در راه پژوهش؛ گویی سالکی از سالک دیگر پرسیده باشد. میپرسد چه پیدا کردهای از عمر؟
پدر عطار عارف درستی بود. این را تاریخ میگوید. پاسخش همان طریق عرفان است. او در مقام حیرت است. میگوید: «دلم گمگشتگی دارم» و آیا این جز طریق عاشقیست؟ میگوید کمان حقیقت به بازوی پیری چون من کشیدنی نیست! او دریافته که حقیقت بیانتهاست. خردمندان میگویند هر چه بیشتر دانی، کمتر دانستهای و این جهان خلقت را بزرگتر از تصور ما میسازد. همین کمان کشیدن خودش قصه دارد. در گذشته کمان کشیدن یا کمان آوردن بر سر بیمار، یکی از شیوههای سنتی برای درمان بیماران بوده است. کمان بر سر بیمار کشیدن یا آوردن، ظاهراً اشاره به رسمی دارد که در فارس معمول بوده است و آن را سنجزنی یا سنجکشی میگفتهاند. در بانگ جرس آمده:
به یاد دارم که برای بهبود بیماری، …. دستور داد تا کمانی از خیزران یا نی آماده کردم… آن مرحوم کمان را بالای سر بیمار نگاه داشت و…»
ما در غزلی معروف از حافظ هم کمان کشیدن را میخوانیم.
«با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وین زه کمان که بر سر بیمار میکشی»
ابیات حافظ برای ما آشناست اما شاید معنی درستی از آنها دریافت نکنیم. منظور حافظ از «بیمار» در این بیت چشم یار است که بیمار بوده و ابرو چون کمان بر بالای سر بیمار کشیده.
حالا منظور پدر عطار چه بوده است؟ کمان اینجا حقیقت است. پدر خود را مریضی دانسته که کمان حقیقت هم دیگر حیرتش را درمان نمیکند.
عطار نیز چون پدر گمگشته حقیقت است. ما در منطقالطیر یا اسرارنامه این را متوجه میشویم. او حقیقتجویی را از که آموخته؟ پدر.