بی‌حرکت روی تخت دراز کشیده. موهای موجدار سفید اطراف صورت استخوانی‌اش پریشان و چشمانش بسته است. در روز ساعتی برای خوردن غذای آبکی‌اش بیدار می‌شود و بعضی روزها برای آن هم بیدار نمی‌شود. وقتی سوزن سرم را در رگ‌های برجسته‌اش فرو می‌کنند حتی مردمکش هم از پشت پلک‌های بسته تکان نمی‌خورد.

تصاویر زیادی از جلوی چشمانش می‌گذرد. چه خواب باشد و چه بیدار. نمی‌داند می‌توان نام خاطره روی آن‌ها گذاشت یا باد سرد فراموشی بر خاکستر خاطرات واقعی‌اش وزیده و این‌ها بریده‌هایی تار و مخدوش از حافظه نامطمئنش‌اند.

سایه روشن نور آفتاب روی استخوان‌های صورتش فقط با گذر ساعت‌ها و حرکت خورشید در آسمان تغییر می‌کند. انگار تکه سنگی رها شده کنار رودخانه است که خودش نمی‌تواند ذره‌ای جا‌به‌جا شود.

قطره‌ی اشکی از گوشه چشمان بسته‌اش می‌چکد. اولین تصویر نمایان شده. تصویر مراسم تشییع جنازه. مردها دم در مرده شور خانه شانه به شانه ایستاده‌اند و زن‌ها جای دور‌تری که نمی‌داند اسمش چیست نشسته‌اند. نمی‌تواند آنقدر دور بماند و نمی‌تواند وسط مردها برود. جایی این میان بغل جدول تنها ایستاده و چشمان خیسش را به در مرده‌شور خانه دوخته است.

چشمان خیسش را باز می‌کند. با نیرویی که ماه‌ها بود نداشت سعی کرد بلند شود. لباس خواب ساتن سفیدش از زیر رو انداز بیرون آمد. چشم دوخت به پاهایی که برای زمین گذاشتنشان شک داشت. تصویر دوم نمایان شد کف رودخانه‌ای زلال که سنگ‌های رنگارنگش را به دقت نگاه می‌کرد تا تصمیم بگیرد پایش را روی کدام بگذارد که کمتر زبر باشد. هشت ساله بود و با برادرش ساعت‌ها در آن رودخانه بازی کردند. اولین‌باری که مسحور جادوی طبیعت شده بود. چشمش را از شگفتی زلال آب و سنگ‌های رنگارنگ زیر پایش که می‌گرفت و رو به آسمان می‌کرد، شاخ و برگ تو در توی درختان تنومد کنار رودخانه را بالای سرش می‌دید که نور آفتاب با سماجت از هر روزنه خودش را روی سطح آب می‌رساند.

بلند شد با همان پیراهن ساتن سفید که حالا چین‌های زیبای پایینش هم نمایان شد. بر کف سرد خانه قدم می‌گذاشت و سنگ‌های کف رودخانه هشت سالگی‌اش را حس می‌کرد. سرش را با چشمان بسته رو به سقف خانه گرفت اما روزنه‌های نور را از لای شاخ و برگ درختان روی صورتش حس می‌کرد. چند قدمی که برداشت شانه‌اش به چهارچوب در اتاق کوبید، چرخی زد و وارد پذیرایی خانه شد.

تصویر سوم آمد. لباس عروس به تن دارد. دستان مهربان همسرش دور کمر اوست و با سرخوشی وسط سالن عروسی چرخ می‌زنند و می‌رقصند.

تعادلش را از دست می‌دهد در فاصله افتادنش تا زمین تصاویر چهارم به بعد به سرعت می‌آیند و می‌روند. لحظه به آغوش کشیدن مادرش در یک جشن تولد. بغض خداحافظی با دوست صمیمی‌اش در فرودگاه. وضوح و زیبایی رنگ سبز و قرمز در ظرف سالادی که یک روز معمولی درست کرده بود. بوی دریا و صدای امواجش. صدای پدرش وقتی نام او را صدا می‌زد.

به زمین افتاد. پرستار سر رسید و از این‌که چطور از روی تخت بلند شده و تا اینجا آمده دهانش باز ماند. در آغوشش گرفت و سعی کرد تکانش دهد. چند ثانیه طول کشید تا به ذهنش رسید باید نبضش را بگیرد و بفهمد قلب این پیرزن استخوانی که موهای مجعد سفیدش خیلی به لباس خواب ساتن چین دارش می آید دیگر نمی‌زند.

به اشتراک گذاری

دسته‌بندی: ادبیاتبرچسب‌ها: بازدیدها: 812
تاریخ انتشار:26 تیر, 1402

7 دیدگاه

  1. غزاله احمدی تیر 26, 1402 در 12:18 ب.ظ - پاسخ

    یکی از جذاب ترین داستان های کوتاهی بود ک خواندم….توصیف و تشبیه های به جا و جذاب….بنظرم که خیلی قشنگ این صحنه هارو به تصویر کشید طوری که ادامه اش تویه ذهنم شبیه یه رویا نمایان شد….مرسی از نویسنده

  2. رضوان تیر 26, 1402 در 12:42 ب.ظ - پاسخ

    چه سوررئال زیبایی لذت بردم

  3. aynod تیر 26, 1402 در 12:52 ب.ظ - پاسخ

    عالی بود🥺

  4. حسین تیر 27, 1402 در 5:09 ق.ظ - پاسخ

    گریه مان گرفت

  5. طاهره تیر 27, 1402 در 7:29 ق.ظ - پاسخ

    اخی 💔

  6. محمد میرحسینی جراح تیر 28, 1402 در 2:54 ب.ظ - پاسخ

    با احترام به نویسنده داستان . نمیدانم تنگی زمان باعث شد که نویسنده محترم صحنه ها را اینچنین با عجله و در حالت نقیض پشت سر هم بنگارد یا عنوان داستان کوتاه ،ولی به هر حال داستان جذابی بود و اینکه منتظر بقیه قصه می ماندیم . موفقیت برایشان آرزو می کنم.

  7. الهام مرداد 5, 1402 در 2:29 ب.ظ - پاسخ

    خیلی خوب نوشتید. براتون آرزوی موفقیت می کنم❤️

دیدگاه خود را بنویسید

4 × 4 =