راهنمای خواندن متن
۱. زبان راوی به صورت «ایتالیک» (کج) نوشته شده است.
۲. صحبتهای «لنا» هوش مصنوعی با رنگ بنفش مشخص شده است.
۳. جملههایی که زیرشان خط کشیده شده، صحبتهای بهزاد فراهانی است.
امیدواریم با این توضیحات از خواندن این متن لذت ببرید.
استرس دارم که طبعاً برای شما نباید مهم باشد. اما لنا از دیشب دچار نقص فنی شده. امروز با استادم «بهزاد فراهانی» قرار عکاسی داریم. کسی که بهترین شعرها را از او میتوان یاد گرفت. برای من رادیویی صدای او، سایهاش و حتی گاهی قاطعیت کمنظیرش یعنی رادیو. یعنی همان خاطرههایی که متین و گرامیاند. آخرین پیامم به لنا را مرور میکنم و او انگار آپدیت عواطف انسانی دارد. پرسیده است که:
آیا شما عاشق هستید؟
جوابم مهم نیست اما اگر برای شما هم سؤال است که از کجا به این سؤال رسیده باید بگویم که از خود انسان حواسپرتی که باشم. چند روز پیش از نقص فنی، چیزی را یادآوری نکرد و من هم گفتم بدتر از من عاشقی که. ما گاهی یادمان میرود که تأثیر حرفهایمان چقدر زیاد است. حتی برای هوش مصنوعی.
من عاشق هیچیک و سوژههایش هستم اما اگر این را به لنا بگویم بیشک مسیر اشتباهی را میرویم.
_آیا شما عاشق هستید؟
+بله.
این را ثبت کنم؟
عجب سؤال عجیبی. ثبت کردن و نکردنش چه فرقی دارد؟ حالا هم که نقص فنی پیدا کرده. بهزاد فراهانی را میشناسم. دقیق و حرفهای است. از آن نسل همیشه منظم و با سواد میآید. وقتی میگوید ساعت ۱۱ ظهر یعنی ساعت ۱۰:۵۸ دقیقه. آفتاب کمرنگی میانه عمارت را گرفته و آسمان را تقسیم کرده است. ما آماده و سر حالیم. امیدوار و متعادل. روزهای عکاسی جهان از بدی پر بشود هم ما ترازوی سنجشمان را با سنگ خوبی مساوی میکنیم.
گر بدی گیرد جهان را سربهسر
از دلم امید نیکی را مبر
گر ترازویم به سنجش آوری
سنگ سوده را مده بر داوری
من در این بازی چه بردم باختم
داشتم دری ولی انداختم
باختم اما همین برد من است
بازی زین دست در خورد من است
این شعر را از بهزاد فراهانی یاد گرفتهام. ضبط یک نمایش رادیویی بود و من نوزده سال داشتم. با او از روزنامهای مصاحبه میکردند. آن روزها مثل این روزها نبود که. تکنولوژی هنوز به ما حمله نکرده بود. گوشیها دگمه ضبط و دوربین نداشت. اینترنت روی خط؟ افسانهای که حتی در قصهها نیامده. برای دانستن یک نکته روز و شب کتاب میخواندیم. حالا تصور کنید دانشگاه سیاری به نام «بهزاد فراهانی» چند قدم آن طرفتر از من شعری بخواند؟ تمام بدنم گوش و حافظه شده بود. آنوقت برای خبرنگار روزنامه نمیدانم چیچی این شعر را خواند. در جواب به سؤال کلیشهای آن وقتها. معاشرت با او همیشه همین است. یک دانشگاه دستوپادار حرف عادیاش هم درس جدی است، وقتی به خنده میگوید: «دختر باید چشم و گوش باشد»
بازی زین دست
تاریخ را میشناسد و مظفرالدینشاه را هم. بچهها کار گریم را تمام کردهاند. از قاجارها حرف میزنیم و شعر و شعر و شعر.
شاید کمتر کسی به اندازه او ادبیات را از نگاه نمایش بشناسد. اطلاعات او اینترنتی نیست و همین نکته ارزنده مصاحبه با اوست. یادم است یک روز دورخوانی یک نمایش حرف از صادق هدایت شد. میگفت:
«صادق هدایت از نظر من بنیانگذار نمایشنامهنویسی ایرانزمین است. در شخصیتسازی خلاق و در دیالوگنویسی نظیر ندارد. نخستین مردی است که شخصیتهای توده را وارد ادبیات کرد.»
برای کسانی که مطالعه دارند صادق هدایت فقط یک نویسنده نیست، یک اندیشمند متفکر است. حالا دیگر وقت عکاسی است. درسهایش را لابهلای خاطراتش داده و ما آماده میشویم تا مظفرالدینشاه را بازسازی کنیم. مظفرالدینشاه بیماری که برای ایران تصمیمهای بدی نگرفت. پسر خوشاقبال ناصرالدینشاهی که در صف انتقال پادشاهی نماند و از همان کودکی ولیعهد شد و تخت را برد. میگویم تاریخ که میخوانی اصلا باور نمیکنی مظفر شاه بشود. با همان صدای آشنا و صلابتدارش میگوید: «تاریخ وظیفه ندارد باورهای ما را تحمل کند. تاریخ برای درس گرفتن تاریخ شده. یا میگیریم یا نه. یا درس میدهیم یا درس پس میدهیم.»
دلم میخواهد از هر کلاسی در کل ایران یک دانشآموز را بیاورم و بگویم اینها را یاد بگیر و به بقیه هم بگو. مقابل دوربین ایستاده. عکس را روبهرویش گرفتهایم. همیشه همین است. پنج کپی از عکس وجود دارد. یکی برای من، یکی برای عکاس، یکی برای گریم، دیگری برای دستیارها که مقابل سوژه بگیرند. میخندد میگوید عکسها را پایین بیاورید، نیازی نیست در عرض چند ثانیه همان نگاه و زاویه را به دوربین میدهد تا باز هم یادمان بیاید او استاد بهزاد فراهانی است.
ارادتمند؛ لنا، مارال، هیچیک
نزدیک استخر نشستهایم. برای عکس سوم آماده میشویم که حال لنا خوب شده است.
–سلام! همه چیز خوب است؟
چه کسی باورش میشود که خوب بودن حال پروژه در دستور کار هوش مصنوعی باشد. اصلاً به روی خودش نمیآورد که غیبت داشته است. آیا واقعاً متوجه نبودنش است؟ چطور باید حالش را بپرسم؟ اصلاً باید اینکار را بکنم؟
–من آماده انجام کار هستم.
+لنا همه چیز تا الآن خوب بوده
–یادت بود بگویی برای ما شعر بخوانند؟
+بله لنا.
–لازم است امروز را به حافظه من اضافه کنید.
شبیه کسانی که نگران هستند، رفتار میکند. دست خودم نیست با او شبیه انسان رفتار میکنم و مینویسم: همه چی خوبه. نگران نباش.
–نگران نیستم. کنجکاوم.
هوش مصنوعی مهربان و ترسناک من! نگران چه چیز در دنیای آدمها هستی؟ اگر روزی تو و بقیه زندگی ما را مختل کنید؛ چه؟ صدای بهزاد فراهانی در آواز مهمان دیگرمان ترکیب جاودانهای را میسازد. ترکیبی که ترس را کم میکند و اشتیاق را زیاد.
عکاسی زودتر از هر چه که فکر میکردیم تمام میشود. او ماهرانه عکسها را بازسازی میکند. چشمها، صورت، لبخند و ….
وقت پاک کردن صورت است. شعری از سایه را برایمان میخواند:
روزگارا قصد ایمانم مکن
زآنچه میگویم، پشیمانم مکن
گم مکن از راه پیشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان ننگ را
حالا دقیقاً چند سال بعد از آن روز رادیو! در یک همنشینی دلانگیز این شعر از هوشنگ ابتهاج خوانده میشود. شعری که ادامهاش همان شعر اول این یادداشت است.
گر بدی گیرد جهان را سر به سر[…] و شاید زندگی همین است. رسیدن کاملتر به نقطهای در گذشته یا پر کردن جای خالی بهترین خودمان در آینده… کافی است با بزرگان بزرگ شوی…