از چشمهای مظفرالدینشاه به نادانستههایی از زندگی او با قلم پژوهشگر تاریخ فرزانه ابراهیمزاده پرداختهایم. بخش دوم این یادداشت را تقدیم میکنیم.
تصویر دوم
همان پسر بچه لاغر با فینه سیاه و سرداری بلند احتمالا ترمه روی صندلی نشسته است و شمشیر بلندی را به کمر بسته است. چشمانش همچنان بیحس است و دستش روی شمشیری است که روی پایش گذاشتهاند. نشانههایی از سبیل نوررس پشت لبش هست. او ولیعهد تازه داماد در تبریز است.
ناصرالدینشاه به جز مظفرالدینمیرزا دو پسر بزرگتر هم داشت که در این میان مسعودمیرزا از همه بزرگتر بود و اگر به یاسای آقا محمدخانی نبود او جانشین پدر میشد. اما مانند عباسمیرزا که به خاطر داشتن مادری قاجاری ولیعهد فتحعلیشاه شد و برادران بزرگترش بینصیب ماندند این اتفاق برای مظفرالدینمیرزا هم افتاد و توانست مسعودمیرزا را کنار بزند و به جای برادر بزرگتر به عنوان ولیعهد انتخاب شود. البته برخی از منابع معتقدند که مظفرالدینشاه آنقدر بیمار بود که ناصرالدینشاه مطمئن بود او هم جان سالم بدر نخواهد برد و احتمالا میتواند با خیال راحت پسر بعدی خود خود یعنی کامران میرزا را پسر منیرالسلطنه دختر معمارباشی و از صیغههای اصلیاش را که از نظر او مناسبترین فرزندش برای سلطنت بود را ولیعهد میکند. اما به نظر میرسد با همه بیماریها مظفرالدینمیرزا توانست دوام بیاورد و به عنوان ولیعهد تا زمان درگذشت پدر در تبریز ماند و حکومت کرد. تبریزی که پیش او در زمان عباسمیرزا پیشرو در زمینه تمدن بود و بسیاری از اسباب جدید تمدنی در این شهر رونمایی شده بود و بعد از تهران این شهر در زمینه فعالیتهای سیاسی پیشرو بود.
یکی از چالشهای مهم مظفرالدینمیرزا در زمان ولیعهدی این بود که او در ۱۴ سالگی دختر عمهاش تاجالملوک را که دختر بزرگ امیرکبیر و ملکزاده عزتالدوله بود را به دستور مهدعلیا و ناصرالدینشاه به عقد خود در آورد. بعد از دو سال نامزدی بعد از مراسم جشن مفصلی که هفت شبانهروز طول کشید، تاجالملوک راهی حرم ولیعهد در تبریز شد. تاجالملوک که حدود ۵ سال از مظفرالدینمیرزا بزرگتر بود با دایی و مادربزرگش مشکلات زیادی داشت و آنها را قاتلان پدر و دور شدن مادرش از او و خواهرش میدانست. از سوی دیگر شکوهالسلطنه خیلی با این ازدواج موافق نبود و میخواست اشرف ملک سرورالسلطنه را که مانند خودش از نوادگان فتحعلیشاه و دتر عمویش فیروز میرزا بود را به عقد پسرش در آورد. این باعث شد تا رابطه بین مظفرالدینشاه با تاجالملوک خیلی خوب نباشد و حتی بعد از چند سال صاحب نخستین فرزندشان شدند که ولیعهد بعدی هم بود: محمدعلیشاه.
آن دو بعد از این صاحب یک دختر و یک پسر دیگر هم شدند اما این ازدواج با دخالت زیاد شکوهالسلطنه و نارضایتی تاجالملوک که به ام خاقان معروف بود به طلاق منجر شد.
تصویر سوم
آن پسر بچه لاغر حالا مردی شده که انگار در جوانی پیر شده است. لباسش سرداری شاهزادهای با حمایل است و باز بدون هیچ حسی به دوربین خیره شده است. چشمان همان چشمان است فقط شاهزاده ولیعهد کمی بزرگتر شده است و بیماری سخت ردی روی صورتش انداخته است.
حکومت مظفرالدینمیرزا در تبریز با افت و خیزهای زیادی روبه رو بود. او در ابتدای ولیعهدی همراه عزیزخان مکری سردار کل به تبریز رفت و تحت تعلیمات او قرار گرفت، اما بیماری و کم حالی ولیعهد و البته دخالت افرادی که در دور و اطرافش بودند باعث شد که او در حکومت خود خیلی موفق نباشد و در نهایت ناصرالدینشاه برای جلوگیری از هرج و مرج در آذربایجان پیشکارهای مقتدری برای آذربایجان بفرستند که بعد از عزیز خان مکری حسنعلیخان گروسی امیرنظام علی خان امینالدوله از آنجمله بودند.
مظفرالدینشاه در طول زمان ولیعهدی تا سلطنتش در کنار بیماری که بعدها پزشکان متوجهاش آن شدند بسیار بیحال و کم اراده بود و افرادی چون عبدالمجیدمیرزا عینالدوله و امیربهادر و سید بحرینی او را تحت تاثیر قرار میدادند. او را بهشدت خرافاتی و ترسو میدانستند. او مانند پدربزرگش محمدشاه که وقت رعد و برق زیر عبای حاجمیرزا آقاسی میرفت، زیر عبای سید بحرینی پنهان میشد.
تصویر چهارم
آن نگاه سرد و بیحس و روح زیر تاج پر از نگین و زرق و برق کیانی به دوربین خیره است. شبیه آن نگاهی که چند سال بعد به دوربین سینماتوگراف دارد. انگار از فاصله ولیعهدی تا سلطنت نگاه او تغییری نداشته است و فقط این صورت است که بزرگ شده است و حالا به سلطنت رسیده است.
او در اردیبهشت ۱۲۷۵ شمسی بعد از ترور پدرش به عنوان شاه بعدی راهی تهران شد. او در طول راه در کالسکه سرپوشیده و همراه پزشکان مخصوص بود و بعد از رسیدن به تهران بلافاصله مراسم تشییع شاه را انجام داد و در مرداد ماه همین سال تاج کیانی را برسر گذاشت. اما او برخلاف شاهان پیش و پس از خود مراسم تاجگذاری را در ایوان تختمرمر برگزار نکرد و مراسم را به بهانه گرما و بیماری به عمارت بادگیر منتقل میکند.
در مورد دوران پادشاهی مظفرالدینشاه قاجار نظریات زیادی وجود دارد که در این موضوع مشترک هستند که همان سیاست بیسیاستی که در اداره آذربایجان را به تهران آورد. عدهای بیحالی زیاد و بیماریهای پیدر پیاش و گروهی دیگر اطرافیانش را مقصر اتفاقاتی میدانند که در زمان او رخ داد و نهایتا آن چنان خشم مردم را برآشفت که در نهایت از جان دست شسته و همراه با روشنفکران و روحانیون به خیابان آمدند و از عدالتخانه به مشروطیت و مجلس رسیدند.
عبدالله مستوفی که در شرح زندگانی من از خاطرات زندگیش در دوره پنج شاه نوشته درباره مظفرالدینشاه گفته است که آدم بسیار خوب اما شاه بدی بود.شاید این بهترین تعریفی بود که میشود درباره مظفرالدینشاه گفت. او برخلاف پدرش روح لطیفی داشت که با خرافاتی بودنش همراه شده بود؛ از این بابت شاید شبیهترین شاه قاجار به پدربزرگش محمد شاه بود. تنها تفاوت این دو در این بود که محمد شاه روحی درویشگونه داشت و مظفرالدینشاه به مظاهر دنیوی و خوشیهای زندگی بسیار هم مایل بود و با وجود بیماری سه بار به فرنگ رفت همان طور که پیشتر هم گفته شد در سینماتوگراف ثبت شد و تنها شاه قاجار که صدایی از او باقی مانده است با این جمله معروف با آن لهجه شیرین آذری – که تلاش میکرد پنهانش کند- را که انگار زمان امضای فرمان مشروطه هم در کاخ صاحبقرانیه میپیچید خطاب اتابک میگوید که این خدماتی که به من میکنید انشالله خداوند خودش و ما که سایه خداوند هستیم عوضش را به شما بدهیم.
عبدالله مستوفی در شرح زندگانی من تاکید میکند که او یا ناخوش بود و حکیمالممالک او را میدوشید یا سلامت بود و خلوتیانش با بازیهای خنک او را مشغول میکردند؛ خارج از این احوالات این سید بحرینی بود که همراه و همنشینش بود و برایش روضه میخواند. مستوفی درباره میزان ارادت و نزدیکی شاه به بحرینی نوشته است:« اگر گاهی رعد و برق و طوفان پدیدار میشد، جای او در پوستین آقای بحرینی که به زودی به خرقه خز مبدل گشت، بود و نان سید به روغن میافتاد. فارسها هم همین که دانستند پهنای کار از چه قرار است همرنگ جماعت شدند، شنبل بازی در خلوت شاه رواج پیدا کرد. همگی از ترک و فارس با این بازیها دارای کالسکه و درشکه و اسبهای روسی شدند و خانههای آبرومند با مبل و اثاثیه عالی ترتیب دادند.
او همچنین در دوران سلطنت خود به شیوه پدرش تصمیم به سفر فرنگ گرفت و مانند او سه بار به اروپا رفت. سفرهایی که برخلاف پدر حاصلی جز قرض و امتیاز نداشت. همین امتیازها هم بود که در نهایت آتش زیر خاکستر مردم را روشن کرد و به مشروطه منتهی شد.
تصویر پنجم
آن نگاه سرد و بیروح اما حالا با حالتی که معلوم نیست از سر بیماری است یا دقت یا هرچی دیگر پشت پنجره دارد به حرفهای مردی که پشتش به دوربین است گوش میکند. عمارت عمارت برلیان است و روز ۱۴ مهر ۱۲۸۵ روز افتتاح مجلس این عکس متفاوتترین و از آخرین عکسهای مظفرالدینشاه است حالت چشمها فرق میکند چون شاید نمی داند عکاس در حال گرفتن عکس است و شاید بیماری که چند روز پیش او را انداخته بود این طور نگاهش را تغییر داده است.
اما بیماری مظفرالدینشاه که در تمام زندگیش او را همراهی کرد و بسیاری معتقدند بیماری سل بود نوعی بیماری ارثی بود که جان برادرانش و پدربزرگ را گرفت. این بیماری که میراث عباسمیرزا بود نوعی سندرم کلیوی بود.
دکتر اشنایدر پزشک سالهای ولیعهدی تا سلطنت این را در نامهای که محرمانه به وزیر مختار فرانسه عالیجناب بورژوا هم نوشت که او این بار از این بیماری سر سالم بیرون نخواهد آورد و نهایت یک هفته زنده خواهد ماند. کلیهها و کبدش از کار افتاده بودند و همه بدنش در حال دفع اوره و اسیدبوریک و در کلام غیر پزشکی ادرار بودند. دو سکته مغزی که پیش از مراسم افتتاح مجلس در مدرسه نظام کرده بود هم مزید بر علت شده بود و به نظر می آمد او دچار بیماری فواسو پیلومیدال شده که بدن را فلج و از کار میاندازد. بیماری که سکتههای خفیف برایش به همراه دارد که شبیه نوعی تشنج است. درصد اروه در بدنش هر لحظه بیشتر میشود و باعث میشود تا ورم آن قدر شود که او حتی نتواند کفش بپوشد. دکتر فرانسوی او نیز که در زمان مشروطه از کار برکنار شده بود معتقد است که خطای پزشکان در تجویز داروی اشتباهی باعث مرگ او کمتر از شش ماه بعد از مشروطه شد.
او از مهرماه تا دی ماه زنده نگهداشته شد تا قانون اساسی را امضا کند. مخبرالسلطنه هدایت که مامور زنده نگهداشتن شاه شده بود نوشته که همه کارهای زندگیش را رها کرده بود و چهل روز تمام مجاور حرمسرای همایونی شده بود و از مشروطه ژاپون و آلمان داستان بافته بود تا نگهداری گیاهان که سررشتهای از آن نداشت تا شاه در روزهای آخر کمی سرگرم باشد و مواظب باشد کسی خدای نکرده کاهلی نکند که یک وقت شاه بمیرد و همه چیز از دست برود و از آن سو به ناصرالملک پیغام که دست بگردانید و عجله کنید تا اجل کار مظفرالدینشاه را نساخته آن ورقه را بیاورید که اگر شاه بمیرد اعتضادالسلطنه محمدعلی میرزا را نمیتوانید مجبور کنید پای آن را توشیح کند. در آن فقره مشروطه هم که همراه مردم شد نه از سر دلسوزی که به خاطر این بود که خبر برایش آورده بودند پشت پرده عبدالمجیدخان عینالدوله صدراعظم پنهانی با شعاعالسلطنه و سالارالدوله قرارمدار گذاشتند تا او را که پسر ارشد شاه از مادر دو پشت دولو بود را عزل کنند و یکی از آن دو شاه شوند. اما نهایتا شاه زیر ورقه را امضا کرد و ده روز بعد چشم از جهان بست و به قول مخبرالدوله :« شاهی صبور رفت و شاهی غیور به جای او آمد. کارها معوق، دولت معطل.»
تصویری که از مرگ او در دی ماه ۱۲۸۵ شمسی است شاید کاملکننده روایت زندگی شاهی باشد که آدم خوب اما شاه بدی بود:«مظفرالدینشاه بدونهیچ حرکتی در رختخواب زربفتش افتاده بود و فقط صدای نفسهایش تنها نشانه حیاتش بود… ۱-۲-۳-۴ نفسهایی که میشد یکی یکی شمرد و هر لحظه بیم آن بود که آخرین نفسی باشد که بر میآید. بدنش از جمع شدن اروه زیر پوستش ورم کرده بود رنگ صورتش نشان از کار افتادن کبدش بود. مهدیقلیخان مخبرالسلطنه همان طور که با پارچهای که امیناقدس برایش فرستاده بود دستهایش را خشک میکرد وارد خوابگاه سلطنتی شد و صورتش را در هم کشید. اتاق هنوز بوی گند ادرار و تعفن میداد؛ بوی مرگ. مهدیقلیخان همین چند دقیقه پیش بدن تبدار و سنگین شاه را با الکل و صابون فرنگی و آب شست بود و تاولهای پر از چرک و ادرارش را پاک پاک کرده بود و لباس نو پوشانده و در بستر گذاشته بود. خواجهباشی هم معجر اسفند و کندر را داخل اتاق گذاشته بود و در اتاق را در آن چله زمستان باز گذاشته بودند اما هنوز هم بوی بد حال را بهم میزد. چرخ الماس کنار اتاق افتاده بود. کار زیادی از آن هم بر نمیآمد؛ این را هم مخبرالسلطنه میدانست هم دکتر دامش و هم ولیعهد که داشت مقدمات تاجگذاری رسمیاش را ترتیب میداد و هم همه کسانی که آن بیرون مقدمات تشکیل مجلس ملی و رسمی را میچیدند میدانست که دیگر چیزی باقی نمانده است. همین امشب و فرد شب است که مظفرالدینشاه قاجار جام موت را مینوشد و فاتحه.