تاریخ معاصر زنی را به گور سپرد که همۀ روح و وجود خود را در واژههای بکر و شورانگیز ریخت و سرودهای ابدی و ارجمندش با اثری وصف ناپذیر، دلهای مردم حساس را دگرگون کرد. شعر او، کمال پیروزی و حقانیت شعر نو بود دریغ و درد که مرگ، تشنگیناپذیر است و او را بسیار زود در ربود و مصیبتی دردناک و جانگداز بر جای گذاشت.
دختری با موهای آشفته با دستهایی که از جوهر خودنویس آغشته شده بود، با کاغذی تاشده که شاید هزار بار آن را میان انگشتانش فشرده بود وارد اتاق هيأت تحريريه مجله روشنفکر شد و با تردید و دودلی در حالی که از شدت شرم کاملاً سرخ شده بود و میلرزید کاغذش را روی میز گذاشت. این دختر فروغ فرخزاد بود که ۱۲ سال پیش از فوت، اولین شعرش را به مجله روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بیپروای او با نام شاعرهای آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیاری یافت. در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بیپروایی و دریدن پردۀ ریاکاران به حافظ تشبیه کرد و نوشت که اگر در قدرت کلام هم به پای لسانالغیب برسد حافظ دیگری خواهیم داشت.
سه کتاب او، اسیر و دیوار و عصیان یکی پس از دیگری منتشر گردید و بلافاصله نایاب شد. روحی سرکش و نا آرام داشت آتشی در وجودش شعله میکشید و برای اینکه پسر کوچک و همسرش را از این آتش برکنار دارد از آنها جدا شد و ترجیح داد که تنها و آزاد زندگی کند.
برای نشان دادن حالات و روحیات او مصاحبه ای را که در مجله روشنفکر (ششم مهر ۱۳۳۴) درج شده در اینجا میآوریم
فروغ در جواب خبرنگار روشنفکر که پرسیده بود چرا شعر میگویید؟ گفته بود: «من هنوز شخصاً نتوانستهام بفهمم که چرا شعر میگویم فقط حس میکنم که احتیاج شدید و شوق وافری مرا به این راه میکشد و با همۀ درد و رنجی که از ابتدای کار نصیبم شده، باز هم این قدرت را ندارم که یکباره پیوند خود را با هر چه نام شعر و هنر دارد بگسلم و زندگی آرام و پر سعادتی را داشته باشم. شاید برای این شعر میگویم که تسلی خود را در شعر میجویم و شاید هم برای این است که نمیتوانم نگویم. اما آرزویم این است که روزی این شعله در من خاموش شود و این همه آرزو و احساس در قلبم بمیرد تا من بتوانم لذت زندگی و زیستن را به آن معنی که دیگران میگویند، درک کنم. راست است که خدا چیزی زیباتر از غم نیافریده است و مستی و لذتی که در غم نهفته است به تمام شادیهای جهان میارزد، و راست است که من اکنون خودم را به سم سبب داشتن غم فراوان موجود خوشبختی میدانم. ولی با این همه هر وقت با موجوداتی برخورد میکنم که میبینم هیچ غمی ندارند. بیاختیار به حال آنها غبطه میخورم. قدر مسلم این است که هیچ چیز نمیتواند مرا راضی نگه دارد جز شعر و تنها در این مرحله است که احساس رضایت میکنم.»
چند سال پیش سفری به اروپا رفت و مدتی در آن دیار به تحصیل و مطالعه پرداخت. در بازگشت فروغ کاملاً موجود دیگری بود احساس عمیقش را با دانش وسیع آمیخته بود. کسی که قبلاً، بیشتر به خود میاندیشید؛ حالا مثل یک انسان واقعی به زندگی انسانهای دیگر فکر میکرد. رهآورد این دگرگونی فکری و روحی کتابی بود با نام «تولدی دیگر» که به راستی «تولدی دیگر» بود. پیوند او از گذشته به کلی جدا شده بود و شعرش از واژههایی بدیع و تخیلی وسیع و کمنظیر لبریز گردیده بود.