دوباره به تابلوی اعلان پروازها نگاه می‌کنم پروازِ ۷۰۶ از مبدأ فرانکفورت، ۲ساعت دیگر به زمین می‌نشیند، از روی صندلی سردِ فلزی بلند می‌شوم، دست‌هایم به وضوح می‌لرزند، آن‌ها را در هم قفل می‌کنم تا از لرزششان کم کنم اما بی‌فایده است.

در یک‌خطِ مستقیم مسیر رفت و برگشت را می‌پیمایم، یک‌نفر محکم به تنم می‌کوبد، تعادلم را از دست می‌دهم و روی زمین می‌افتم. به عقب که برمی‌گردم هیچکس را در نزدیکی خودم نمی‌بینم. به زحمت تنِ خسته‌ام را از روی زمین برمی‌دارم و دوباره روی صندلی می‌نشینم، این‌بار سرما تا مغز استخوانم نفوذ و پاهایم هم شروع به لرزیدن می‌کند، چشم‌هایم بین ساعت بزرگِ روبه‌رویم و ساعت روی دستم در رفت و آمدند، گویی منتظرند تا ببینند در جدالِ بین دو ساعت کدام‌یک برنده می‌شوند، چیزی در درونم فریاد می‌زند که نمی‌خواهم آن‌پروازِ لعنتی بنشیند، حتی گاهی‌ آرزو می‌کند که برای همیشه در آسمان بماند، آنقدر انگشتانم را شکسته‌ام که مَفصل‌هایشان از درد فریاد می‌کشند. گوشی موبایلم زنگ می‌خورد، بر صفحه‌اش چهره‌ی خندانِ مردی نمایان می‌شود که نامش سامان است، گوشی را به کیفم برمی‌گردانم، نمی‌توانم به چشم‌هایش نگاه کنم، خیانت مثل عفونت تمام جانم را می‌گیرد و در بندبند وجودم رخنه می‌کند.

از خودم بیزارم تمامِ شبِ گذشته جسمِ بی‌جانم را دو دستی به آغوشِ این مرد سپرده اما روحم در آغوشِ مردِ دیگری سرگرم است. به ۵سالِ پیش فکر می‌کنم درست همین‌جا ایستاده بودم، اشک می‌ریختم او اما، می‌خندید، می‌گفت برمی‌گردد. به اندازه‌ی یک‌پلک زدن هم طول نمی‌کشد. کاش می‌دانست که من تعدادِ کلِ پلک زدن‌هایم را شمرده‌ام، روحم را همان لحظه با او روانه و این چندسال را با کالبدی بی‌جان سپری کرده‌ام. دوباره به ساعت نگاه می‌کنم؛ آنقدر در افکارم غرق شده بودم که گذر زمان را حس نکردم. ۵ دقیقه‌ای می‌شود که هواپیمایش نشسته، اکثر آدم‌ها با دسته‌های گل منتظر عزیزانشان هستند. من اما، خیلی وقت است که انتظار کسی را نمی‌کشم، حتی نمی‌دانم برای چه به این‌جا آمده‌ام. در ذهنم به دنبال دلیل آمدنم می‌گردم، چیزی به خاطر نمی‌آورم، از دور می‌بینمش، او هم مرا می‌بیند، چند قدم به عقب برمی‌دارم و یک قدم به جلو، بالاخره می‌رسد. بدون حرف نگاهم می‌کند با لبخندی بر لب، جلو می‌آید.

درست در نقطه‌ی مقابلم می‌ایستد، لب‌هایش تکان می‌خورند، هیچ نمی‌شنوم. بالاخره علت آمدنم را پیدا و دستم را دراز می‌کنم. هنوز دست‌های یخ‌زده‌ام در میان حرارت دست‌هایش ننشسته که روحم را از میان دستانش بیرون می‌کشم و بدون توجه به او مسیر خروج را در پیش می‌گیرم.

به اشتراک گذاری

دسته‌بندی: ادبیاتبرچسب‌ها: بازدیدها: 639
تاریخ انتشار:11 خرداد, 1402

4 دیدگاه

  1. Mah خرداد 11, 1402 در 12:44 ب.ظ - پاسخ

    روزتون بخیر
    خیلی خیلی قشنگ بود…!

  2. الهام خرداد 11, 1402 در 1:48 ب.ظ - پاسخ

    یه کم داستان برام نامفهوم بود ولی قلم خوبی دارند❤️ براشون آرزوی موفقیت دارم❤️

  3. نسرین حزمی خرداد 11, 1402 در 1:54 ب.ظ - پاسخ

    مهسا جان و داستان های هیجان انگیزش 👏👏👏موفق باشید ❤️💕❤️

  4. م.ن خرداد 11, 1402 در 5:35 ب.ظ - پاسخ

    داستان کوتاهی خوش فرم و روش
    مانند دیگر نوشتن هایتان
    تبریک

دیدگاه خود را بنویسید

18 − 6 =