تولد شما مبارک. نمیدانم آدمیزاد بعد از مرگش، چقدر وسواس دارد هنوز. چقدر برایش اتفاقات این دنیا مهم است، چقدر نه؟ اما به شما آقای «کیارستمی» قول میدهم روایت را تمیز و پرهیزگونه از نوع احتیاط بشری بنویسم. آن روز مصاحبه را با ترس روبهروی شما گرفتم. گفتم: من اینکار را کردهام. به کاغذهای صاف در دستم اشاره کردم. گفتم: باور کنید اصلاً شبیه مصاحبه نیست. چند تکه کاغذ را از من گرفتید و روی پایتان گذاشتید. شلوارتان کرم بود یا جین؟ چگونه ممکن است یادم نباشد؟ گفتید: «میدانستم، کار خودت را میکنی»
خیالم را جمع کردید. تا پیش از این حرفتان حس دزدی را داشتم که «لحظهدزد» است. آن حس را تغییر دادید. شما استاد درک کردن آدمها بودید. یادتان است رفتیم (و آیا رفتگان یادها یادشان است؟) چوب بخریم، آن پسر بچهی صاحب الوار فروشی را چگونه درجا فهمیدید. اسمش حسن بود. به پدرش بعد از حساب کتاب گفتید: حسن منزوی شده. شبیه همیشه نیست. مرد درآمد که فهمیده خواهر دار میشود. موقع رفتن کنار ماشین ایستاده بو، به او گفتید: «حالا دیگر برای خودت کسی میشوی! برادر بزرگ بودن خیلی حال میدهد.» پسرک یا شما را خیلی دوست داشت، یا حرف شما را، یا کلمهی بزرگ را یا …. خندید. و من خندهاش را ثبت کردم. با همان گوشی که دوبار در کارگاه جایش گذاشتم. مثل وقتی که چند تکه کاغذ را دستتان دادم و تلاش کردم ترسم را جا بگذارم. کمی از مصاحبه را خواندید و لبخند زدید. یک لبخند مصمم با اراده. به تیتر میخندید. پرسیدم: دوستش دارید؟ گفتید: «تیتر کاردرستی است. مثلاً خواستی از خط قرمزهای من عبور نکنی». مثلاً خواسته بودم؟ نه. واقعاً خواسته بودم. در تمام عمرم غیر از خانوادهام کسی را در چنین جایگاهی محترمانهای با پیشفرض هر چه بگوید درست گفته است ندیده بودم. نکتهدان بودید و من شبیه شاگردی دفتر به دست همه چیز را ثبت میکردم. کجا در مغزم. با شما خداحافظی که میکردم. هر چه دیده بودم را مینوشتم. هر چه شنیده بودم را مینوشتم. آنقدر مینوشتم که احساس میکردم دزد ناشی کوچکی هستم. دزدی که به جواهر فروشی زده است و فقط دفتر حساب کتاب را برداشته. دزد باهوش ناشی. مصاحبه را خواندید و گفتید: «باهوشی و از من تعریف کردید. گفتید کاری است که شده. از اول هم میدانستم این کار را میکنی» یاد دیالوگ محبوبم در فیلم «بیپولی» میافتم. صدای لیلا حاتمی در ذهنم میپیچد که میگفت: «تو را خدا من با شعورم؟ راست میگویی؟» از تعریف شما اعتماد به نفسم چند کاراکتر بالاتر میرود و عوض میشود. مثل وقتی که در «کال آف دیوتی» به مرحله بالاتر میروم. به ذهنم اجازه میدهم تغییرات ممکن را ثبت کند. امتیازها را نشان بدهد و بینگو. چشمم مثل هوش مصنوعی مثل رباتی که در حال شارژ است روی شما میماند. میگویید «در حال سفر به کرهی خودت هستی؟» و بلند میخندید. جداً تعریف درستی برای قیافهام در آن لحظه است. میگویم «آپدیتهایم را ثبت میکنم. شما از من تعریف کردهاید. زندگی قرار است تغییر کند. میخواهم این را در زندگینامهام ثبت کنم» میگویید: «حالا که اینطور شد، متنت دوجا اشتباه تایپی دارد. به زندگی عادی برگرد و درستشان کن» ببخشید آقای کیارسمتی اما دیگر خودتان هم نمیتوانید خود قبلیتان، همان خود خود چند ثانیه پیش را در نظر من خراب کنید. شما از من تعریف کردهاید. از مصاحبه ایراد نگرفتهاید. حالا اصلاً دو ایراد تایپی که سهل است اگر فامیلی خودم را هم با «ص» نوشته باشم، کار خودم را کردهام.
چه جملات نابی.
استاد دوستی ، از شما الگو می گیریم .
امیدوارم روزی برسد ، درسایه تعلیمات شما استاد عزیز، ما هم بتوانیم متن هایی به این زیبایی را روی کاغذ بیاوریم.
دست مریزاد ، چه متنی !! متنتان با ظرافت و تیزهوشی استاد کیارستمی را به حاشیه برد ، اکنون فقط متن است که میدرخشد ، حیف که تمام شد
چه متن زیبایی بود یادشان گرامی…
درود استاد بزرگ
حریرنوشته شما در حافظه پس از مرگ هم جا خوش میکند
قلب همصدا و کمی بیشتر از آن میتپد.
من عشق می گیرم از این متن…رعایت از سر ترس…احترام ناشی از دوست داشتن…بسیار زیبا بود
شما از من تعریف کردید…خیلی ارزشمند هست😊
چه قلم گیرایی، دست مریزاد… کنجکاوم کرد مصاحبه را گوش کنم. هست جایی؟
«آیا رفتگان یادها یادشان است؟» خیلی خوب بود ، و اینکه لفظ رفتگان رو استفاده کردین هم نشان از هوشمندی نویسنده داره ، چون یه مخاطب یا علاقه مند به کیارستمی (که خواننده این متن هست) دوست نداره واژه مرگ؛ و امثالهم رو درباره اش بشنوه.
فقط یه نکته من با همه روان بودن متن، از بعد از واژه کال آف دیوتی، و «بینگو» دیسکانکت شدم با متن :|
درسته این واژه ها اومدن توو محاوره این روز هامون ولی بنظرم این واژه ها همون قدر لایتچسبک ِکه کیارستمی توو فیلماش از هلیشات استفاده کنه 😶