این یک گفتوگو نیست. یک «مراعاتنظیر» شاگرد استادی است. ماجرا اینگونه است. شما کنار کسی هستید و میدانید او باهوش سخندان و با «استایل» است. بسیاری او را با نگاهی عمیق» یاد میکنند. این نگاه متفاوت هم به سبک کاری او اطلاق میشود هم در مورد دیدن. این را هم به دانستههایتان اضافه کردهاید که سختگیرانه گفتوگو نمیکند. در این مجموعه هرچه میتوانید احترام ردیف کنید تا معلوم شود نگارنده برای اینکه قافیه را نبازد از شما میخواهد با دقت، بدون در نظر گرفتن زمان، مکان و چراهای رایج این «گفتبدونگو» را بخوانید.
گاهی حرفها مهمتر از چراها هستند. درست مثل همین حرفها پس این چند ساعت همراهی کی، کجا چه زمانی اتفاق افتاده به قدر توضیح حرکات و گفتارها جذاب نیست و لطفاً برای اینکه به شما هم خوش بگذرد لوکیشن این همراهی را به انتخاب خودتان در یکی از عرصه هنرهای عباس کیارستمی ببینید از فیلم سازی و نجاری تا شعر و نقاشی.
«عباس کیارستمی» همان اندازه که در عکسها نشان میدهد، مقتدر است. با همان نیملبخندی که در عکس ظاهر میشود یا عینکی که صورتش را مرموز میکند اما محال است در آن عکسها دقیق بودنش معلوم باشد. این دقیق بودن عادت همیشگیاش است تا آنجا که پنج دقیقه دیر کردن من به این جمله و البته از سر بخشندگی میانجامد: بهنظرم پنج دقیقه دیرتر میرسیم.
چرا بخشندگی؟ من در ادامه و همان چند دقیقه اول متوجه میشوم «کسانی که دیر برسند از رستگاران از این لحظه معاشرت با کیارستمی نیستند». پس، از این لحظهی خودم راضیام. از اینکه بخشیده میشوم و میتوانم ادامه داشته باشم، خوشحالم دلم میخواهد توضیح دهم که دقیق بودن یک رفتار اصیل است. امّا در ایران بیشتر شبیه اتفاق میماند.
میدانید بسیاری از پروژههای ما ایرانیان در کشور چین به چه دلیل ناتمام میماند؟ در این لحظه آن قدر از خودم ناراضیام که خدا میداند ناراضیام از اینکه تا چند دقیقه قبل از خودم راضی بودم. برایم این سوال پیش آمده؛ چرا فکر میکردم پنج دقیقه دیر رسیدن نظمی را بر هم نمیزند؟ میگویم نمیدانم و بعد با دستهبندیهای مختلفی آشنا میشوم. کسانی هستند که به عمد دیرتر از دیگران میآیند یا حتی دلشان نمیخواهد زود برسند. حالا میتوان حدس زد که فقط با یک کارگردان بینالمللی یا حتی استادی با همان معادلات همیشگی روبهرو نیستم. جایی خوانده بودم کسانی که رفتارشناسی را بلدند بسیار مقتدرند کاش ادامه مطلب را هم میخواندم تا بدانم یک رفتارشناسِ کارگردانِ همهچیز بلد، چه چیزی را میتواند بلد نباشد. کارهای فنی را بلد نیستم دو شاخه را به برق بزنم این مهمترین کار من در مسائل فنی است. میخندیم. میگویم به اندازه کافی همه کاری را به شکل تخصصی بلد هستید، چه لزومی دارد کارهای فنی را هم بدانید و این که گفتم همه کارها را بلد است یک تعریف هیجان زده نیست. خبرها همیشه امکان دسترسی ما اتفاق را میدهد، نه امکان شناخت صاحب اتفاق را. در این خبرها از «عباس کیارستمی» بسیار خواندهایم. میدانیم فیلمسازی بینالمللی است اما هرگز نمیدانیم او چه اندازه شوخ بودن را بلد است. میدانیم نقاشی را حرفهای میداند اما نمیدانیم تا چه اندازه توصیفهای ویژهای دارد. طبیعت رنگش کرده. این را در مورد تکه چوبی که کشف کردهام میگوید. تکه چوبی را مییینم رنگش سفید است و در گوشهای از حاشیهاش رنگ عجیبی دارد. قهوهای، طلایی شاید هم نقرهای. اما محال است بتوانی در مورد این ترکیب رنگ بدون اینکه لحنی شاعرانه داشته باشی، ترکیب شاعرانه بگویی. اما «او» بلد است. با لحنی جدی و کاملاً توصیفی میگوید: طبیعت رنگش کرده. برای همین هم طبیعی است. این را آهستهتر میگوید.
چوبها را خیلی خوب میشناسد. از این ترکیب به وجد آمده.ام و از اینکه این بحث تمام شود ناراضیام. میپرسم آیا چوبها هم استایل دارند؟ نگاهم میکند. دوباره میگویم یعنی چوبها هم اخلاق دارند؟ حرفم را تصحیح میکند. چوبها اصالت دارند چوب سفید یا چوب روسی مهربانترین چوب است چوب جنگلهای … (یادم نیست دقیقاً چه جنگلی را شنیدم شاید چک) چوبهای سختیاند برای دستههای تفنگ مناسباند محکم و بدقلق.
این را به شما میگویم که از بچگی دلتان میخواست مهندس و دکتر شوید. نگارنده دو شغل را برای آینده خود مناسب میدید دومیاش نجاری است. به کارگردان فیلم تحسین شدهی «طعم گیلاس» هم این را میگویم و میشنوم: من از ۱۲ یا ۱۳ سالگی در سه ماه تابستان نجاری یاد میگرفتم. نجاری به من آرامش میدهد نجاری باعث آرامش است. هیچ کاری به اندازه نجاری من را آرام نمیکند.
خیلی آرام میپرسم: حتی کارگردانی؟ جوابی نمیشنوم یا حرف میان حرف میآید یا شاید هم میفهمم که نباید سؤال بپرسم اما به هر ترتیبی متوجه میشوم که جواب میتواند این باشد حتی کارگردانی. اما اجازه بدهید تا اینجا حرکات را برایتان موشکافانه توضیح دهم. لبخندها همه حساب شده.اند. به اندازه و کافی محال است تردیدی در رفتار ببینید، نه قدمی که برگردد نه سری که به تأسف تکان بخورد، نه سرعت ناگهانی که نشان از تغییر مسیر داشته باشد. همه چیز متناسب. فقط کافی است یک لحظه حواس پرتی کنید تا از حرفهایی که زده میشود عقب بمانید هر جمله به اندازه یک کتاب توانایی آگاه کردن شما را دارد. من چند باری این فرصت را از دست دادم. خصوصاً وقتی با خودش حرف میزند. طوری بلند بلند زندگی میکند که اگر از دستش بدهی پشیمان میشوی و از همه مهمتر واکنش مناسبی است که به اشتباهات نشان میدهد اما باید از همان فرصت و مهربانی برای جبران استفاده کنی و اگر نتوانی به شکل غمانگیزی شامل یک سر تکان دادن به معنای «ناامیدم کردی» میشوی. باید بپذیری این نوع انصراف از، امیدواری بدترین شکل آن است. در کنار این رفتار آرامش بینظیری وجود دارد که محو میشود اما ناپدید نه.
تا حرف از استایل میشود واکنش نشان میدهد من با این استفاده از این کلمه مخالفم استایل یعنی چه؟ بیش از اندازه باهوش است. میفهمد که من از توضیح دادن منظورم، ناتوانم. پس ادامه میدهد. به مجموعه عملکردهای یک شخص که صاحب نگاه و اندیشه باشد استایل میگویند با این توضیح وسواسش را میفهمم این که بخواهد در مورد «استایل» با این توضیح صحبت کند زمان زیادی لازم داریم حالا یک دستش زیر چانه است و با دست دیگرش اعداد را جمع و تفریق میکند.
این استایل را دوست دارم. نوعی متفاوت بودن به همراه دارد. تصور کنیم از این لحظه عکس گرفته شود. اگر صاحب عکس را هم نشناسی کاملا واضح است او فردی جدی باهوش و عمیق است. شبیه تصویرهایی که پایینشان نوشته شده بدون شرح. حالات و رفتار کارگردان «شیرین» بدون شرح است. میگویم: خیلی کاریزماتیک هستید. با یک بیتفاوتی میگوید: چه کسی گفته؟ جواب میدهم: من و در ادامه میگویم: من هیچ، همه میگویند.
هرگز نگو من که هیچ. بگو من میگویم و نظرم به اندازه کافی برای خودم مهم است. دوباره همین جمله را با تأکید بیشتر و بدون تغییر تکرار میکند. روش استادی است وقتی درک بالایی از دنیا داشته باشی، نمیتوانی از خطاهای دریافتی دیگران بدون تذکر دادن بگذری. پس تصحیحشان میکنی، ترجمهشان میکنی و این از مزیتهای اصولی زندگی کردن است. لبخند میزنم، سعی میکنم در لبخندم نشان دهم که اهمیتی ندارد چه کسی از استایل شما گفته باشد ،استایل شما دیدنی است. لبخند میزنم، لبخند میزند… میگوید: من برای این که درست و دلنشین بخندم یاد خاطرههای خوب یا لطیفههای بامزه میافتم باورت میشود تاثیرگذار است. لبخند قشنگتری به تو میدهد. بسیار دلم میخواهد بپرسم این لبخند، این دقیقه با کدام خاطره تا این اندازه عمیق شده است؟ اما ناگهان حرف از امضا میشود. آن هم از یک خاطره شروع میشود. از یک خاطره که امضا در آن نقش مهمی دارد. از شکل امضا میپرسم. سه خط موازی است که یک خط عمودی از میانش رد شده. درجا این سؤال جای خودش را در ذهنم پیدا میکند. از کی این امضا را دارید؟
سؤال خوبی است. از ۲۰ سالگی یا از همان زمانی که چک داشتم. همین تاریخها. این که کسی از ۲۰ سالگی امضایش عوض نشده باشد، یعنی اینکه میدانسته میخواهد چهکاره شود. میدانسته چند، چند است. میدانستم البته امضای دیگری برای کارهایم دارم. برایم امضا میکند و ادامه میدهد: این یکی را هم استفاده میکنم.
(یک امضای سخت است که شکلش را نمیتوانم توضیح دهم). این یکی امضا که به یک عباس کیارستمی بدون نقطه است. یک «عباس کیارستمی» که خیلی جدی و منحنی نوشته میشود. یک «عباس کیارستمی» که شبیه عکسهایش است. همان عکسها که دستش را زیر چانهاش میگذارد
یک «عباس کیارستمی» با حافظه قوی. باید ببخشید که یادم نیست چرا؟ اما ماجرایی پیش میآید که میپرسم شما حافظه ای قوی دارید. درست است؟ به شدت. البته در جوانی ام فوق العاده بود به طرز باورنکردنی همه چیز یادم میماند من و ایدین آغداشلو هم کلاس بودیم روزی سر کلاس به زبان انگلیسی انشایی خواند زنگ تفریح برایش همه را گفتم آن سالها همه چیز در ذهنم میماند بدون کمترین اشتباه مثل طوطی. این را شاید ندانید اما دو نفر را در ایران جز باهوشترینها میدانند پرویز ياحقی و عباس کیارستمی. این را در مقالهای خواندم که یک استاد روانکاو نوشته و توضیح داده بود که درصد هوش «عباس کیارستمی» بسیار بالاست و در این درصد هوش فقط یک نفر را دیده به نام پرویز یاحقی.
اما نمیدانم چرا در آن لحظه این نکته را نگفتم شاید به این دلیل که در همین حولوحوش یک اتفاق میافتد. اتفاقی که میتواند آدم را به مرز عصبانیت برساند. مثلاً بیاییم این طور فکر کنیم که برق میرود. کجا؟ یا کی؟ دقیقاً وقتی تمام وابستگیات به برق باشد. نمیدانم مثال درستی زدم یا نه؟ اما با این مثال میخواهم خروجی بگیرم و نکته مهمی را بگویم. او استاد آرامش داشتن است. این اتفاق میتواند با توجه به تا مرز عصبانیت یا فریاد پیش برود اما برای او فقط یک لبخند با افسوس همراه میآورد. بعدش هم این جمله که به لحن طنز گفته میشود حاشیه را جذابتر از متن میکند: چه بهتر حالا خودکفا میشویم و بدون وابستگی کارمان را ادامه میدهیم.
و اتفاقاً کارش را به شکلی اصولی ادامه میدهد: یک آن شبیه شخصیتهای درمانده کتابها، خسته میشوم.
همانهایی که در موردشان نوشته شده: ناگهان عرق سردی بر پیشانی.اش نشست. واقعاً ناگهان عرق سردی بر پیشانی نگارنده نشست. بدون اعراق و با اعتراف به این نکته که قبول دارم تجربه فراتر از زمان عمل میکند. ناگهان درمانده شدم اخلاقش مثال زدنی است. یعنی میشود نگذاری اتفاقات تو را ناراحت کند؟ حالا نگذاشتهای هیچ به کارت ادامه بدهی؟ بدون این که کمکم با صدای بلند بگویی من بدشانسم یا امروز روز من نیست. میشود؟
«عباس کیارستمی» است دیگر. برای او میشود. با یک کلاه آفتابگیر مشکی و عینکی که چشمانش را پوشانده با یک لبخند که عمیق است. با سخت.گیری در حرف زدن و گفتوگو کردن. با سوادی دلچسب از ادبیات. در تعریف کسی میگوید: او سعدی است من او را به کار گل وا داشتهام. با کاریزمایی که به خنده تأییدش نمیکند. کاریزما چیست؟ ما تا سر کاریزما خواندهایم. با وقتشناسی و دقیق بودن با هزار «با»ی دیگر که من را به این نتیجه میرساند او انسان خوشبختی است. فرقی نمیکند نقاش باشد یا صاحب فیلمی مهم. طراح باشد یا نویسندهای. صاحب فکرِ جایزهی بینالمللی گرفته باشد یا داخلی. نجار باشد یا گل شناس. او بلد است خوشبخت باشد. چون خوشوقت است به زمان احترام میگذارد. به همان اندازه که جدیاش نمیگیرد.
به خط آخر خوش آمدید. از نظر من «عباس کیارستمی اعتقاد دارد اگر شبیه خودت باشی به طوری که عاقلان را آزار ندهی، صاحب سبک میشوی. این را از معاشرت، مصاحبت و شاگردی یک روزهام فهمیدم و نظرم به اندازه کافی برای خودم مهم است.