یک_ دو_ سه_ چهار

پرده را کنار می‌زنم، پنجره به کوچه مشرف است. هیچ صدایی نیست جز صدای نم‌نم یکنواخت باران و شرشرآبی که از ناودان سرازیر شده.

 

پنج_ شش_ هفت_ هشت

مدتی می‌ایستم و خیره نگاه می‌کنم. کوچه خلوت است. مرد جوانی که غافلگیر باران بی‌وقت شده کتش را روی سرش کشیده و تند می‌دود.

 

نه_ ده_ یازده_ دوازده

صندلی را کنار پنجره می‌گذارم. کنترل تلویزیون را بر می‌دارم و روشنش می‌کنم.  بی‌هدف کانال‌ها راعوض می‌کنم بدون این که چشمم ببیند یا گوشم بشنود فقط صدا و تصویر یکنواخت تلویزیون را می‌خواهم تا مغزم را فلج کند.

 

سیزده_ چهارده_ پانزده_ شانزده

سماور را روشن می‌کنم. چای صبحانه که مسعود نخورد توی قوری پیرکس کدر شده است. بخار آب که از اطراف قوری بالا می‌زند، عمویم را می‌بینم کنار سماور چهارزانو نشسته‌. قوری را بر می‌دارد و برای همه چای می‌ریزد. قند و باقلوای یزدی توی سینی است. عصر، پیش از این‌که از زیرزمین بیرون بیاییم زن عمو شمعدانی‌های لب حوض را سیراب کرده وکف حیاط را آب پاشیده، خاک از رخ خشت‌های پخته مربعی که لوزی چیده شده‌اند شسته و بخار آبی که از کف حیاط برخاسته، هرم نفس پرحرارت کویر را بریده است.

صدای آب از فواره‌ای که وسط حوض حیاط به اوج می‌رسد و واژگون می‌شود؛ آرامش عصر را که با دم هوا آمیخته کامل کرده است.

عمو می‌گوید: «نگار توی چایی‌ت نبات هم انداختم» و نعلبکی نقش‌دارِ سفیدو قرمز را با استکان کمر باریک جلوی رویم می‌گیرد. می‌خندم و از عشقی که در چشمانی مهربان زیر خشونت ابروهای پر پشت و سر تراشیده‌اش پنهان شده است لبریز می‌شوم.

 

هفده_ هیجده_ نوزده_بیست

چای مانده صبح را که داغ شده توی لیوان می‌ریزم وجلوی پنجره می‌نشینم…

نماز صبح را خوانده‌ایم. اما هنوز آفتاب بیرون نیامده که با زن عمو از کوچه‌های مسقف و نیمه تاریک اطراف خانه می‌رویم تا شیر و سرشیر تازه و نان داغ یزدی بخریم. خیلی اصرار کرده‌ام. تا مرا باخودش بیاورد گاهی نگاهی به صورتم می‌اندازد و دستان کوچکم را در دستان امن و مهربانش می‌فشارد. تا برگردیم هما چای را دم کرده و سفره را انداخته است.

لیوان شیر داغ را جلوی صورتم می‌گیرم بخارجلوی چشمم را می‌پوشاند مامان و بابا را در ابهام بخار می‌بینم که برای خواهر و برادر کوچکم لقمه می‌گیرند و خنده شیرینی که از صورت زن عمو محو نمی‌شود. چقدر نامش برازنده وقار و مهربانی‌اش است: «خانم».

 

بیست و یک_ بیست‌ و دو_ یست و س_ بیست و چهار

تیک تاک ساعت توی تالار بلنداست. رخت خواب‌های نو را از انباری بیرون آورده‌اند و در تالار پهن کرده‌اند. «هما» کنار من خوابیده، روز به آن گرمی، جای خود را با شبی چنان سرد عوض کرده. زیر لحاف‌های خوشگل مخمل و ترمه مروارید دوزی‌شده خوابیده‌ایم و هر دو سردمان است. یک دسته مروارید روی لحاف است و بی‌شمار ستاره در آسمان بالای سرمان و آنقدر نزدیک که انگار به زمین دوخته شده‌اند. دستمان را زیر سرگذاشته‌ایم و ستاره‌ها را می‌شماریم «هما» از خواستگار آخرش می‌گوید و رسم سرزده آمدن زنان ازدرِ باز خانه برای خواستگاری و دیدن دختر بدون حجاب و نظم و نظافت خانه. ریز ریز با هم به این آدم‌ها می‌خندیم. ستاره‌های آسمان درچشمانمان می‌رقصند و ما سرمست از خیال خوش آینده‌ایم…

 

بیست و پنج_ بیست و شش_ بیست و هفت_ بیست و هشت

مادر مسعود توی پله‌ها جیغ می‌کشد: «نگار خانووووم.»

هول می‌شوم به طرف پله‌ها می‌دوم: «چی شده حاج خانوم؟»

_«بیا این غذای دیشبه، پایین کسی نمی‌خوره. حروم می‌شِه. گرم‌کن بده شوهرت بخوره شما که دس و پای آشپِزی نداری»

+«نه حاج خانوم. چه حرفیه آخه؟ قرمه‌سبزی پختم براش. نیازی نیست به خدا»

فرصت نمی‌دهد حرفم را تمام کنم. همانطور که به داخل آشپزخانه‌اش می‌رود با غر غر می‌گوید: «دس و پنجه‌شم نداری. شوهرت دسپختتم دوست نداره» و در را می‌بندد.

 

پنجاه و شش_ پنجاه و هفت_ پنجاه و هشت_ پنجاه و نه

باران بند آمده و سیاهی شب هم خودش را پهنِ کوچه کرده است. از شمردن لحظه‌ها با ثانیه شمار ساعت خسته شده‌ام.

نزدیک دهِ شب است. صدای خنده‌های بلند و سرخوشانه مسعود مثل هرشب از طبقه پایین بلند است.

چراغ را روشن می‌کنم تا از تاریکی بیرون بیایم. زیر قرمه سبزی را مدت‌هاست خاموش کرده‌ام وسرد شده است.

 

یک_دو_سه_چهار

آن روزها رفتند و شادی‌های مرا با خود بردند. زن عمو از سرطان مرد و عمو هم بعد از او دوام نیاورد.

آن چشمان مهربان و آن لب‌ها وخنده‌های شیرین خاک شدند. اما هرذره از عشق و عاطفه‌ای که گرفتم. حتی اگر فقط یک تکه‌نبات توی چای یا بخار شیر داغ تازه بود. قطعاتی از پازل وجود مرا ساختند و پاره‌های قلب من‌اند.

زیباترین پالتویی را که دارم می‌پوشم. بهترین چکمه‌ام را پا می‌کنم و آرام و بی‌صدا از خانه بیرون می‌آیم. جز کیف پولم چیزی بر نمی‌دارم. آسمان صاف شده و ماه بر دامن شب می‌رقصد. دوباره وقار و عشق «خانم» را درخودم حس می‌کنم. می‌روم و در شب تیره گم می‌شوم اما قلبم حالا روشن است.

 

به اشتراک گذاری

دسته‌بندی: ادبیاتبازدیدها: 715
تاریخ انتشار:15 مهر, 1402

یک دیدگاه

  1. لیلا قاسمی مهر 28, 1402 در 12:29 ب.ظ - پاسخ

    خیلی خوب بود خییییلییییی❤❤❤

دیدگاه خود را بنویسید