سبد پلاستیکی قرمزش را انداخت پایین و منتظر ماند که لیلا عروسک تازهاش را بگذارد درون سبد. انگار سه ثانیه به پایان جهان مانده باشد یکهو با عجله طناب سبد را به میلههای نردهی زنگ زدهی بهارخواب بست و به داخل رفت تا خیالش جمع شود که جای «نسیم» را خوب درست کرده باشد. لیلا میگفت اسم عروسک جدید نمیتواند «نسیم» باشد و بهتر است اسمش را از روی کارتون فرنگی تلویزیونی «حنا» بگذارند و نرگس قسم میخورد که اسم گاوِ حنایی خاله شوکت «حنا»ست. برای همین، عدمِ تفاهمِ جهانی بین نرگس و لیلا عروسک ِ بیچاره در طبقهی اول حنا و طبقهی دوم «نسیم» نام داشت. عروسک را پدر لیلا از آن دنیا برای دخترش فرستاده بود تا گریه نکند. ظاهراً کار خدا خیلی لنگ مانده بود و فقط «اکبر آقا» میتوانست حلش کند. «نرگس» با خودش فکر میکرد بدی هم نیست که پدرش یه سر پیش خدا برود. این دومین عروسک قشنگ «لیلا» بود. به نظر «نرگس» پدر «لیلا» پیش خدا کار بهتری پیدا کرده است. همه چیز آماده بود. اما خبری از «لیلا» نبود. آفتاب تابستان رنگ سبد پرانده و سیب داخلش را مچاله کرده بود. خوراکش پرتاب کردن سنگ است. به سنگهای «یکقلدوقل» نگاه کرد. همانی را که از دستش موقع موچ دادن افتاده بود را انتخاب و پرت کرد. ثانیهای نگذشت که «لیلا» و عروسکش نسیم به حیاط آمدند. عروسک لباسِ صورتی تن کرده بود و موهای طلاییاش برق میزد. بعد از قسمِ خواهری و تفکیکِ عقاید، برای نصف کردنِ خوراکی و قایم کردنِ راز شکستنِ کوزهی رب، همه چیز دو دختر یکی شده بود. با هم مثل دو خواهر در دو طبقهی مختلف با والدین متفاوت کنار آمده بودند. لیلا نسیم را سفت بغل کرده و در آمد که: حنا را نمیدهم.
گرهی طناب سبد باز شد، موهای لخت «نرگس» از زیر تل بیرون زد، موهای طلایی عروسک چشم دخترک را اذیت کرد. این برهم زدن معاهده تبدیل مرز دوستی به دشمنی بود. پیام کوتاه بود و جنگ بلند.
دیگر هیچ سبدی و سلامی رد و بدل نشد. ماکارونیهای مادر نرگس در ظرفهای خالهبازی ریخته و مشقها با هم نوشته نشد. در مدرسه میزها جدا شد و دوستان سوا و دوستی تمام.
نرگس آنقدر غذا نخورده و گریه و لج کرده بود که یک «نسیم» جدا برایش خریدند. یک نسیم با موهای طلایی. اما تنهایی. عروسک حرف نمیزد، مشق نمینوشت، لیلی بازی نمیکرد و کمکم جایش رفت در همان کمد سفیدی که بقیهی عروسکها بود. اسمش باربی بود. کفش داشت اما اندازهی پای نرگس نمیشد، لباس داشت اما تن هیچکس نمیرفت. باربی قشنگ بود اما کافی نه. از پنج سنگ «یکقلدو قل» چهار عدد مانده بود. یکی دیگر هم خرج آشتی شد. لیلا زود به حیاط آمد. دست خالی. موهای مشکی و فرش در نور آفتاب چشمان عسلیاش را بیشتر نشان میداد. دوستان کودکی هم بودن شبیه هیچ خاطرهای نیست حتی اگر چهل سال گذشته باشد و فقط در عکسهای خاکخورده آلبوم ته انبار هم را پیدا کنیم.