یکی از آخرین گفت‌وگوهای فروغ فرخزاد را می‌خوانیم. شاعری که دروغ نمی‌گوید و نمی‌ترسد و رودربایستی‌های معمول اجتماعی را ندارد.‌ این گفت‌وگو از رادیو تهران پخش شده است. نظر او را می‌خوانیم درباره احمد شاملو. یکی از محبوب‌ترین‌های «هم‌چهره‌ با تاریخ» هیچ‌یک نیز احمد شاملو بازآفرینی دقیقی با حضور بهرنگ علوی بوده است.
اين هم يک سؤال ابلهانه‌تر و پرت‌تر. بیایید درباره کار چند شاعر خودمان حرف بزنیم. همینطور هر اسمی که به نظرتان می‌آید. ببینم چه می‌شود. شاید چاپش کردیم شاید هم نه.
شاملو: اگر نظر مرا نسبت به کارهای اخیر شاملو بخواهید. که چندان هم نظر مهمی نیست؛ بهتر است بگوییم: توقف. اما کسی چه می‌داند، شاید او فردا تازه نفس‌تر از همیشه بلند شد و به‌راه افتاد. در مورد او همیشه این امیدواری هست. و اگر هم نباشد مهم نیست، چون او کار خودش را کرده و به‌حد کافی هم کرده. لزومی ندارد که آدم تا آخر عمرش شعر بگوید. همین مقدار شعر خوب هم که از شاملو داریم لازم است و باید نسبت به او حق‌شناس و سپاسگزار باشیم. من در این‌جا راجع‌به شعرهای او صحبت نمی‌کنم‌ البته در بعضی موارد با سلیقه‌های شعری او موافق نیستم. مثلاً در مورد وزن. به‌هر حال ما دو آدم هستیم و هر کس می‌تواند کار خودش را بکند. فقط کافیست که به کار خودش معتقد باشد، من فقط راجع‌به روحیه‌ای که در شعرهای او وجود دارد صحبت می‌کنم و همچنین راجع‌به خود شاملو نه شعرش. به نظر من شاملو آدمی است که در بیشتر موارد شیفته مفاهیم زیبا می‌شود. ستایشی که در بعضی شعرهای او هست به نظر من نتیجه تجربه‌های او و مخلوط شدن‌های او با این مفاهیم زیبا نیست. حاصل شیفتگی‌های اوست. انسانیت، عشق، دوستی و زن. او نگاه می‌کند و آنقدر مسحور می‌شود که فراموش می‌کند باید يک قدم جلوتر بگذارد و خودش را پرت کند به قعر این مفاهیم تا آرام شود. می‌خواهم بگویم تردیدی که او در باطن خودش نسبت به واقعیت این مفاهیم دارد باعث می‌شود که او به‌طور ناآگاهانه‌ای در ستایش این مفاهیم افراط کند می‌خواهم بگویم او از زیبایی دردش نمی‌گیرد، وقتی دردش می‌گیرد، درد مجردیست که دیگر ارتباطی به زیبایی ندارد. می‌خواهم بگویم تمام این مفاهیم برای او پناهگایست در بیرون از وجود خودش. امیدوارم شاملو مرا ببخشد. شاملو می‌داند که من نمی‌توانم دروغ بگویم. او به این پناهگاه‌ها احتیاج دارد، چون هنوز نتوانسته است رابطه خودش را با دنیا و زندگی روشن کند.
برای بودن و گفتن بهانه می‌خواهد و چون بهانه‌ها مختلف است؛ ناچار در کارهای او، ما با دوره‌های مختلف فکری، که ارتباطی به هم ندارند و کامل کننده همدیگر نیستند برخورد می‌کنیم. حالا نیما را مثال می‌آورم شعر او طوریست که آدم بلافاصله درک می‌کند که او انگار دنیای خودش را و نگاه خودش را در ۲۰ سالگی به‌دست آورده و پیدا کرده. آدم همیشه او را می‌بیند؛ نه در حال توقف بلکه در حال رشد. هميشه یک شكل است. در اصل يک شكل است. يک پنجره‌ایست که جریان‌های مختلف می‌آیند و از درونش می‌گذرند. روشنش می‌کنند، تاریکش می‌کنند. اما آدم همیشه این پنجره را می‌بیند. اما شاملو گاهی اوقات در شعرهایش خیلی مختلف است. این علتش یک علت روحیست. او هنوز نتوانسته است سكون يک پنجره را و نگاه يک پنجره را و زندگی يک پنجره را به‌دست بیاورد. توی خودش مغشوش است و ناباور است. حتی وقتی دارد باکمال اطمینان صحبت می‌کند او پناه می‌برد به مسائل مختلف، نمی‌گذارد مسائل مختلف خودشان بیایند و از درونش بگذرند و او هرچه را که می‌خواهد از آن میان جدا کند انگار خودش به تنهایی کافی نیست. بعضی از شعرهای او ریشه ندارند. آدم را به شاعر مربوط نمی‌کنند. برای خودشان مجردند و چه عیبی دارد. من «آیدا در آئینه» را نخوانده‌ام. گمان می‌کنم دنباله همان شعرهایی باشد که در «اندیشه و هنر» چاپ شده.

به اشتراک گذاری

دسته‌بندی: ادبیاتبرچسب‌ها: , , بازدیدها: 20759
تاریخ انتشار:30 تیر, 1403

دیدگاه خود را بنویسید