آبادان شهریست که خورشید در آن از دل خاک برمیخیزد، و نسیمِ جنوب بوی نفت، نخل، و نجواهای کهن را در خود دارد. شهری در آغوش اروند و کارون، با ریشههایی در ژرفای تاریخ و سرزمینی که بارها سوخته، اما هر بار با صبوری و سربلندی، دوباره شکفته است.
درختان نخل، نگهبانان خاموشِ این خاکاند. ایستادهاند، سرفراز و تلخکام، بر گذر سالهایی که گاه با خون آبیاری شدهاند. آبادان تنها یک شهر نیست؛ خاطرهایست زنده از حماسه، نفت، مهاجرت، سینما، فوتبال و گویش شیرین مردمش که آمیختهایست از فارسی، عربی و لری.
بوی قیر داغ و صدای سوت پالایشگاه، سالها موسیقی روز و شب این دیار بود. آبادان نماد صنعتیشدن ایران بود، و همزمان، مهد مردمانی که زندگی را با دل، نه با ماشین، میسنجیدند.
در روزهای جنگ، شهر هنوز سر پا بود، حتی وقتی سقفها فروریختند. زنان با کوزه و دعا، و مردان با تفنگ و غیرت، آبادان را نگه داشتند. این شهر، خاکیست که هر وجبش شعر مقاومت است.
امروز هم آبادان، با لبخندی تلخ و نگاهی روشن، ایستاده است. هنوز هم هر مسافر، از عطر خاکش چیزی با خود میبرد. آبادان شهریست که اگر دل به دلش بسپاری، دیگر رهایش نمیکنی.
آبادان، همانجاییست که میتوانی ایران را بشناسی.