تبریز، آن بام بلند ایرانزمین، شهریست که بر شانههای کوهستان نشسته و صدای تاریخ را در کوچههای سنگفرشش زمزمه میکند.
اینجا غروب، رنگ قالیهای دستباف را از چشمهای مادربزرگها وام میگیرد.
تبریز، شهر شعر و شعور، شهریار و شمس،
آنجا که واژهها با لهجه مهربانی جاری میشوند و شعر، نه روی کاغذ، که در رفتار مردم نفس میکشد.
بازار بزرگش چون هزار توی خاطرههاست؛ پر از رایحه ادویه، نخ ابریشم و زمزمهی چانهزدنهای قدیمی.
اینجا زمستانها جدیست، مثل لهجهی مردمانش.
اما در دل آن صلابت، گرمایی هست که در نگاه پیرمردی با چای لبسوز، خود را نشان میدهد.
تبریز یعنی تعادل میان کوه و مهربانی، میان نظم و نرمی، میان دیروز و همیشه.
تار و پود قدمت
تبریز، تنها یک شهر نیست، روایتیست که از دل کوههای سرفراز میگذرد و در پیچوخم بازارهایش بوی دارچین، زعفران و چرم دباغیشده میپیچد.
شهری که گویی تاریخ را نه فقط نوشته، بلکه زیسته.
از شیهه اسبهای شاهان صفوی در میدان صاحبآباد، تا زمزمههای مشروطهخواهان در خانهی کربلاییعلی مسگر.
اینجا هر سنگفرش، هر طاقی و هر کتیبه، صدای قرنهاست؛
بازار تبریز، کهنترین بازار سرپوشیدهی جهان، نه فقط برای خرید، که برای گم شدن در کوچههای زمان است.
با هر قدم، آدمی میان جواهرات یاقوتی، پارچههای مخمل و طعم خشکبار، میان گذشته و حال معلق میماند.
تبریز همشانه با تاریخ
تبریز، شهر مردانیست که تاریخ را به شانه کشیدهاند.
از ستارخان تا باقرخان، از شهریار تا شمس؛ هر یک گوشهای از این پهنه را با واژه، شمشیر یا ساز روشن کردهاند.
و زنانی که در پشتپردههای قالیبافی، نخ به نخ، فرهنگ را گره زدهاند به نقش.
در شبهای زمستان، صدای بخاریهای نفتی هنوز هم در گوش بعضی خانههاست
و در صبحهای بهاری، بوی نان سنگک تازه با پنیر لیقوان، شهر را بیدار میکند.
تبریز، شهریست که حتا نامش با «تَب» آغاز میشود؛
داغ است، جاندار است، سرشار از پُررنگترین حس وطن.
ریشه با حماسه
در تبریز، زمان شاید کمی کندتر میگذرد؛
چون مردمش به «ریشه» احترام میگذارند.
به پدرها، به گذشته، به درختها، به دیوارهای آجریِ بیزرقوبرق.
تبریز، شهریست که بارها لرزیده، آتش گرفته، ویران شده،
اما همیشه مثل ققنوسی آذری، دوباره از دل خاک برخاسته؛
آبرودار، آرام، اما هنوز پرشور.