شیراز، شهری‌ست که از عطر بهار نارنج و آواز حافظ جان گرفته است. شهری با خیابان‌هایی که در آن‌ها قدم‌زدن، شبیه مرور دیوانی از شعر و خیال است. در کوچه‌هایش، آفتاب نرم و مهربان می‌تابد، و گویی هر باد، با خود بیت تازه‌ای از عشق و آرامش می‌وزد.

شیراز، نه فقط یک شهر، که سرزمینی‌ست از طراوت و طمأنینه؛ جایی که گل‌ها حرف می‌زنند و سروها دلبرانه می‌رقصند. آرامگاه سعدی‌اش، خلوتگه دل‌های بی‌قرار است و حافظیه، وعده‌گاه رازهای ناگفته.

در شیراز، هر پنجره‌ رو به بهار باز می‌شود و هر نگاه، ردّی از زیبایی می‌جوید. اینجا، رنگ‌ها صمیمی‌اند، مردم دل‌گشا و آسمان، همیشه کمی آبی‌تر از جاهای دیگر.

شیراز، سرزمین شعر و شراب و شکوفه، جایی‌ست که دل، ناخودآگاه آرام می‌گیرد؛ مثل شعری که بی‌اجازه بر لب می‌نشیند.

در باغ‌های شیراز، زمان کندتر می‌گذرد؛ انگار جهان، لحظه‌ای مکث کرده تا گل‌ها بهتر شکوفا شوند. نارنجستان قوام، آیینه‌ی ظرافت است و ارگ کریم‌خان، نشانی از شکوه و سکوت یک تاریخ فروتن.

شیراز را باید قدم زد، باید با آن حرف زد. باید گوش سپرد به صدای حوضی که با ماه نجوا می‌کند، یا بوی شب‌بوهایی که شب‌ها، خاطره‌ی نخستین دلدادگی را زنده می‌کنند.

در بازار وکیل، رنگ‌ها با هم حرف می‌زنند؛ صدای مسگران، تپش دل شهر است و دست‌دوزی‌ها، داستانی‌ست از مهارت و مهر. هر حجره‌اش روایتی‌ست از گذشته‌ای زنده و اکنونی آشنا.

شیراز-زیبا

و شب‌های شیراز!

ماه که بالا می‌آید، کوچه‌ها پر می‌شود از نجوا، از صدای شعرخوانیِ خاموشی که انگار از حافظیه برمی‌خیزد. نسیم، دلبرانه می‌وزد، و دل، بی‌هوا عاشق‌تر می‌شود.

شیراز، سرزمین صلح و لبخند است. جایی‌ست برای آن‌که انسان، از نو انسان شود؛ ساده، آرام، با دلی سبک و نگاهی روشن.

به اشتراک گذاری

تاریخ انتشار:27 تیر, 1404

دیدگاه خود را بنویسید